دیدار در ترانزیت
رضیه انصاری متولد ۱۳۵۳ تهران، دانش آموخته ادبیات زبان آلمانی و کارشناس ارشد زبانشناسی است. او از اواخر دهه هفتاد به فعالیتهای مطبوعاتی و سپس به داستان نویسی روی آورد. نخستین رمانش «شبیه عطری در نسیم» کاندید جایزه بنیاد گلشیری و برنده جایزه ادبی مهرگان سال های ۸۸-۸۹ شد. دیگر رمان های او عبارتند از «تریو تهران» و «زنی با سنجاق مرواری نشان» که مورد توجه منتقدین و صاحبنظران قرار گرفته اند. رضیه انصاری همچنین در حوزه ی نقد آثار داستانی معاصر، برگزاری و شرکت در جلسات داستانخوانی و داوری جوایز ادبی در داخل و خارج کشور فعالیت دارد. داستان های کوتاهی از او در مطبوعات داخلی و خارجی و اینترنتی، منتشر شده است.
[clear]
یکشنبه ۳۰ آگوست ۲۰۱۵، ساعت ۸:۳۷
حتما اهالی اروپا در خواب نازند هنوز. یا در تهیه و تدارک صبحانه ای مفصلند، بلکه جای ناهارشان را هم بگیرد، تا با خیال راحت بنشینند به تماشای سریالشان، یا رسیدگی به باغچه شان، یا اصلا بروند بیرون شهر به گشت و گذار. این جا، در چهل کیلومتری بوداپست اما، روزها و هفته هاست که کسی خواب و خوراک ندارد. هر دقیقه صد آواره ی سوری، با رخت و لباس ژنده و پای آبله و سرو موی آشفته، از مرز رد می شوند تا از راه شمال و غرب بروند آلمان یا سوئد. دقیقه ای صدتا خیلی می شود. گرما هم که بیداد می کند. کاش چند سال دیگر، روزی همه ی این صورت های رنگ پریده و نگاه های ترس خورده را فراموش کنم. کاش این همه کودک کلافه و گرسنه را با لنز۸۵ ثبت نکرده بودم. کاش همه ی عکس ها و اخباری که این روزها رسانه ها را پر کرده، دروغ و دونگ از آب در بیایند… تابستان ۱۹۹۱ هم شبیه همین دلهره را داشتم. فردای روزی که اسلوونی و کرواسی استقلالشان را از یوگسلاوی اعلام کرده بودند، بلیت برگشت برای برلین داشتم و باید برای ثبت نام در دانشگاه حاضر می شدم. هیچ نمی دانستم فرودگاه ها و پروازها هنوز برقرارند یا نه. از دیشبش مرزهای زمینی اسلوونی با ایتالیا و اتریش را بسته بودند تا میان مرزبان های اسلوونی و ارتش یوگسلاوی با آن ژنرال های صرب آن چنانی، زد وخوردی روی ندهد. با این حال جنگ شده بود. موج جنگ خیلی زود به همه ی اروپای شرقی سرایت کرد. من البته به سلامت پریدم وفرود آمدم و همان فردایش با بچه های خوابگاه نشسته بودیم پای تلویزیون به تماشای دردآور اخبار و دیدن جنازه ها و تانک های له شده. آلمان شرقی های پارسالش را به یاد هم می آوردیم که گُر و گُر از مرزها رد می شدند و جمعیت جلو دروازه ی براندنبورگ را، و بحث می کردیم سر الباقی ماجرا. هیجان نوزده بیست سالگی بود. چه زود می گذرد… اتوبوس می رسد. همه، کس و کارشان را حاضر غایب می کنند و داد و فریادهای عربی و کُردی و ترکی اوج می گیرد. باید بپرم بالا و مثل بقیه به میله ها آویزان شوم.
[clear]
ساعت ۱۰:۰۷
هرکس باریکه جایی برای نشستن یا گیر کردن پیدا می کند. من به زحمت نشسته ام روی چمدان بزرگی که فروکرده اند میان صندلی شاگرد راننده و داشبرد، و با دفترچه ام خودم را باد می زنم. اینطرفم دنده است و کلی دکمه و کلید، کمی پایین ترضبطی که لابد ترانه ای مجاری پخش می کند. صدای ضعیف موسیقی میان همهمه ها گم می شود. تا آن جا یک ساعتی بیشتر طول نمی کشد. اتوبوس که راه می افتد سکوتی طولانی برقرار می شود و فقظ ضبط ویز ویز می کند. فضا بوی عرق و مدفوع و استفراغ می دهد. راننده عینک پت و پهنی زده و باقی صورتش را هم سبیل از بناگوش دررفته و ته ریش یکی دوروزه ی نارنجی اش پوشانده. به این آسانی ها نمی شود حال و هوایش را حدس زد. چشم هام را تنگ می کنم و تا جایی که می شود یکی یکی شان را برانداز می کنم. همه خسته و بیهوشند، عرق کرده، با لباس های چرک. سر را به جایی و چیزی تکیه داده اند و از حال رفته اند. اکثرا خانواده هایی چهار پنج نفره اند، یک زن و یک مرد با بچه هاشان، و احیانا پیرزن یا پیرمردی در کنارشان. بعضی هاشان چشم و ابروهای زیبایی دارند که نگو. جاده باریک است و پیچ در پیچ. گلزار، گلزار دارم می آیم…
[clear]
ساعت۱۱:۳۰
نشسته ام مقابل گیشه ای که مسئولش قول کمک داده. زن میانسال، آلمانی بلد بود و گفت تا نیم ساعت دیگر فهرست جدیدی از اسامی آماده می کنند وتا آن موقع باید صبر کنم.
هر اتوبوسی که نگه می دارد جمعیت زیادی می ریزد پایین. کِلِتی دیگر شبیه یک ایستگاه مرکزی قطار در پایتختی اروپایی نیست. کلتی به کمپ ترانزیتی تبدیل شده تا بیچارگانی را در خود بپذیرد که از وطن رانده و از اتریش مانده اند. ماموران قطار از سوار شدن آن ها و حتی نزدیک شدنشان به محوطه ی اصلی جلوگیری می کنند. این باید بزرگترین بحران پناهندگی بعد از جنگ جهانی دوم باشد.
برعکسِ دوستان قدیمی زیادی که این جا و آن جای دنیا دارم، همین چند سال پیش با گلزار آشنا شده بودم. دانشجوی زبان فارسی شهید بهشتی بود. ترم آخر به او خوابگاه نداده بودند و تا فارغ التحصیل شود، به وساطت دوست مشترکمان شیما، چندماهی ماند پیش من. درسش هم که تمام شد برگشت ادلب. داشت عروسی می کرد که این جریان ها شدت گرفت. همیشه فکر می کردم اگر کمی آرایش کند بی اندازه زیبا می شود. حالا به جای جشن عروسی باید در مصیبت بی پناهی او و خیلی های دیگر شریک بشوم. یعنی قاطی این دو سه هزار نفر دارد چه کار می کند؟ اصلا همین جاست؟
خبرش را از شیما شنیدم. چند سالی می شد شیما و شوهرش از دمشق به استکهلم مهاجرت کرده بودند. آن جا یک بنیاد فرهنگی ثبت کرده بودند و برای آموزش زبان های مختلف دنبال معلم می گشتند. به گلزار هم پیشنهاد کرده بودند که هنوز جواب قطعی نداده بود. با حمله ی نیروهای داعش، گلزار یکی دو ماهی ناپدید می شود تا بالاخره شیما کلوزآپی از او را در یکی از فیلم های خبری تلویزیون سوئد می بیند. لینکی از فیلم پیدا نکردیم اما قرار شد من در سفر تهران-برلین ام، یکی دو روز در بوداپست توقف کنم و سری به کمپ پناهندگان بزنم و سراغی از گلزار بگیرم.
قطارها طبق برنامه می روند و می آیند. مثل خیلی وقت های دیگر که سرگردان ایستگاه ها و سالن های انتظارم، هوس یک قهوه ی داغ کرده ام، که فوتش کنم و جرعه جرعه بدهمش پایین و با هر فرودادنی، رویا و خاطره ای را از ذهنم بازخوانی کنم. و باز مثل همان خیلی وقت ها، به خیال این رویاپردازی قناعت می کنم و داشتن لیوانی قهوه به آرزویی دست نیافتنی تبدیل می شود. ذهنم اما بدون قهوه هم می رود آن دور دورها، به شب های آشپزی با گلزار و ظرف شستن نوبتی مان و خواندن نوشته هایمان برای هم. پدرش نویسنده بود، نویسنده ای مستقل که سال ها در زندان اسد مانده بود و عاقبت دیگر هیچ کجا اثری از او پیدا نمی شد. کردهای سوری، شاعر و نویسنده زیاد دارند. نفهمیدم گلزار رمانش را تمام کرد یا نه.
[clear]
۱۲:۱۲
نگذاشتند بروم پایین. اوضاع خیلی بدتر از آن است که فکرش را می کردم. آن پایین را کیپ تا کیپ چادر زده اند و فرش پهن کرده اند، توی محوطه ی بیرونی، حتی روی پله ها. ازهمان چادرهای سفری معمولی که بیشتر مردم دارند و شبیه ایگلوی اسکیموهاست ودرش با زیپ بسته می شود و توی سفرهای کویری و جنگلی با خودشان می برند. نمی دانم کدام ارگان یا نهاد خیریه به هر خانواده جیره ی بخور و نمیری غذا و آب می دهد و خدا می داند یک باد سرد پاییزی که بزند تکلیف چه می شود. شاید این بار حتی خدا هم نداند، که چه کند با شیطنت این خلیفه اش بر روی زمین… زن از دور پیدایش می شود و دست تکان می دهد! اسمش چه بود؟ شوسکووا؟ ژوسکاووف یا…؟
[clear]
۱۲:۳۷
نیست. اسم گلزار توی هیچ لیستی نیست، اما دلیل نمی شود این جا نباشد. این را خود خانم شوسکووا گفت. واضح است، هر لحظه ده ها نفر به این فهرست ها اضافه و از آن کم می شوند، تازه هیچکدامشان اوراق هویت ندارند. بعد هم کارت خبرنگاری را با پاسپورتم مطابقت داد و اسمم را توی دفتر بزرگی نوشت و دفتر را سر و ته کرد تا جلو اسمم را امضا کنم. کارت نارنجی را گذاشت کف دستم و خواست حواسم به روحیه ی حساس و خستگی آواره ها باشد. دستش را فشردم و بی هوا بغلش کردم. حالا با این کارتی که انداخته ام دور گردنم می توانم بروم آن پایین، سر کنم توی تک تک چادرها، عکس بگیرم، یا مصاحبه کنم. پس چرا پاهایم این طور سست شده؟
[clear]
۱۲:۵۶
کارت را نشان برَد پیت جوانی می دهم که نیم ساعت پیش نگذاشته بود وارد محوطه شوم. حال و حوصله ندارم سر به سرش بگذارم. او هم خسته است و شاکی. می فهمم. از امروز همه ی زیباهای غمگین را می فهمم.
مقابلم چشم انداز عجیبی است. در میان سبزهای زمین و آبی آسمان و سوت های گوشنواز قطار، گریه و ناله ی بچه هاست و سکوت نگاه های غمگین، و جنب و جوش بی صدا و از سر صبری که هیچ با زمینه نمی خواند. چادرهای بغلِ هم و زیرانداز و زنبیل و توده ی زباله و کالسکه ی بچه و رخت ها و دستمال های آویزان از کالسکه یا هر چیز دیگری که بتواند جای بند رخت را بگیرد و باز هم آشغال و بوی تعفن و ادرار و، آدم هایی که به پله ها و سکوها و ستون ها تکیه داده اند. دست به دوربین می برم. کودک آفتاب سوخته را قاب می بندم که پدرش دارد روی گچ دست شکسته اش نقاشی می کند. زوم می کنم جلوتر، روی زن اخموی بچه به بغل با مقنعه ی سفید. و پیرمردی با دستار سیاه و سفید کُردی بر سر، که روی دشداشه ی قهوه ای اش، جلیقه ی زیبایی پوشیده. تسبیحی به دست دارد و نگاهش به سمت قطارهاست؛ و زن و مردی که… عشاق جوانی که توی چادرشان دارند بی خیال جنگ و آوارگی همدیگر را می بوسند… چند شاتِ جانانه می گیرم. بعد زوم می کنم عقب، عقب تر، چادرشان را با شات باز می گیرم، و بعد زندگی دور و برشان را به عکس اضافه می کنم. حالی دارم میان خنده و گریه. مفهوم آن عشق ورزی در چنین زمینه ی وسیعی معلوم می شود… شاید این عکس را بعدا سیاه و سفید کنم. رنگی اش خیلی شلوغ می شود. آبی و قرمز کیسه خواب ها و رنگ روشن لباس ها، حواس مخاطب را درگیر می کند و او از لحظه ی جادویی میان زن و مرد غافل می ماند. این هم دشت امروز ما!
جایی روی زمین باقی نمانده که بشود راه رفت. حتی بالای پله ها هم چند بچه را روی پتوهای نازک خوابانده اند که هر آن ممکن است قل بخورند و سه چهار پله ی سنگی محوطه ی ایستگاه را بیایند پایین. این قطعه که تمام شود، بیشتر از نصف این جا را گشته ام و گلزار را پیدا نکرده ام. اگر از این جا رفته باشند پیدا کردنشان محال ممکن است! پیرزنی که عینک ته استکانی دسته شکسته اش را با کشی سیاه از روی مقنعه به پشت سرش انداخته، دارد از روی کتاب دعا می خواند. آسمان چندم نشستی ای خدا؟
[clear]
۱۴:۳۸
نگاهم رویش میخکوب می شود. قلبم تاپ تاپ می کوبد و گلویم خشک می شود. خودش است با آن دندان های خرگوشی! می دوم طرفش. داد می زنم گلزار! گلزار! این طرف و آن طرفش را نگاه می کند. گیج می زند. مرا می بیند که از روی بچه های جلو چادر و بار و بندیل همسایه هایش می پرم و به سمتش می دوم. صورتش را آفتاب درست و حسابی سوزانده. اولش مرا نمی شناسد. نزدیک تر که می شوم، تعجبی توام با بغض صورتش را درهم می ریزد. مثل یک مجسمه ی سنگی خشکش زده. می پرم بغلش می کنم. دندان هایش را کلید کرده، می لرزد و اشک از گوشه ی چشم های بسته اش فواره می زند. من هم غم دو روزه ی دیدن این همه آواره ی مصیبت زده و بی پناه را می بارم بر سر او… این خوش تیپ مک کویین هم که این طوری نگاهمان می کند لابد نامزدش است. گلزار معرفی اش می کند: ماردین. دست می دهیم. نایس تو میت یو. گونه های برجسته ی زیبایی دارد و چشمانی به رنگ زیتون.
[clear]
۱۵:۴۱
می گوید خسته شدیم، از بعث، از فاشیسم، از این که کُردها شناسنامه ندارند و قرار است تا ابدالدهر عرب بمانند. می گوید ادلب استانی است با شش هزار کیلومترمربع مساحت و یک و نیم میلیون جمعیت، هم مرز با ترکیه، و جایی که ما هستیم با ان که مرکز استان است، دویست هزار نفر هم جمعیت ندارد. چه کسی قرار است جلو این وحشی ها بایستد؟ کدام فرمانده؟ با کدام ارتش؟! از همه جای دنیا داوطلب گرفته. اسمش دولت الاسلامیه است اما سر راهش کلیساها خراب کرده، مسیحیان را قتل عام کرده، بچه ها را سربریده، همه چیز را بسته به مسلسل. سعودی حمایتش می کند، آمریکا به دفاع، ما را بمباران می کند، حالا هم که حرفش هست روسیه بیاید وسط! آه می کشد. از خانواده اش می پرسم، از تصمیمشان به هجرت در آغاز زندگی مشترک. شتابی ندارد در جوابگویی. بلند می شود، دم اسبی موهاش را باز می کند و دوباره می بندد. می ایستد جلوم. دست هام را می گیرد و مرا هم بلند می کند.
پدری که در کار نیست. مادر هم آن ها را همراهی نمی کند چون ترجیح می دهد کنار قوم و خویشش بماند و توی خانه ی خودش، در شهر کوچکش بمیرد. مادر معتقد است هر کس بالاخره یک جوری می میرد. غیر از این ها یکی باید بالای سر خانه و زندگی و پانصدهکتار زمین زیتون کاری بماند یا نه؟ در همین اثنای چانه زدن با مادر، توی درگیری آخر میان جبهه النصره و نیروهای داعش، دو خانه ی دیگر شهر هم روی هوا می رود و گلزار و ماردین، خانه و ماشین و اثاثشان را می فروشند و با کوله ای به راه می زنند. مرز ترکیه درگیر می شوند، زد و خوردی روی می دهد و یکی از دندان های ماردین می شکند. به آب می زنند. سفر دریایی برای هرکدامشان دوهزار دلار آب می خورد. در صربستان به یک راننده ی تاکسی پول می دهند تا آن ها را به هتلی برساند که آوارگان را پناه بدهد. راننده آن ها را مقابل مهمانخانه ای پیاده می کند و می رود. اما مدیر مهمانخانه از آن ها اوراق شناسایی می خواهد و ندارند و نمی شود که بمانند… بیست و یک روز آواره ی شهرها و خیابان ها و ایستگاه ها می شوند، نان و بیسکویت و مربا می خورند و روی نیمکت ها و صندلی ها می خوابند و دست و صورتشان را زیر شیر آبخوری های پارک و توی دستشویی مغازه ها می شویند تا به این جا می رسند… انگار جانم از هفت بند تنم بیرون رفته. میان مه اشک و خفگی بغض باورش می کنم. غم و غربت عکس هایی که گرفتم آن قدر سنگین هست تا حالاحالاها پشتم خم بماند و آرتروز شانه و گردنم تشدید شود.
[clear]
۱۸:۲۵
نشسته ایم به تماشای غروب. گلزار می گوید زیاد این جا نمی مانیم. به احتمال زیاد آلمان هم نه. سوئد برویم از همه نظر برایمان بهتر است. ماردین هم خویشاوندانی آن جا دارد. دست ماردین را می گیرد توی دستش. سخت است اما می گذرد. نشانی ام در آلمان، شماره مبایل آلمانم و تلفن ثابت خانه را برایشان می نویسم، و شماره تلفن یک دوستم را برای مبادا. مباداتر از این هم ممکن است یعنی؟ زیر همه، تلفن و نشانی تهران خودم و مادرم را هم اضافه می کنم. کسی از کار فردای دنیا خبر ندارد. کاغذ را می گذارم توی پاکت کوچکی که برایش کنار گذاشته بودم. می گویم قرض. لازمتان می شود. خودتان را هم لوس نکنید. صبر کن… سیگار و کنسرو تن و شکلات و یکی دوتا پماد و خمیردندان و اسپری ام را هم از کوله در میاورم و به ماردین می دهم. می خندیم. چنان سفت همدیگر را بغل می کنیم انگار قصد کرده ایم استخوان های هم را بشکنیم. هوا رو به تاریکی می رود. می روم کارت را تحویل بدهم و از آن طرف سیم خاردارها بلیتی بگیرم و سوار یکی از همین قطارهایی شوم که گلزارها و ماردین ها را سوار نمی کند…
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید