کاملیا
وسواس عجیبی داشت، بعداز سکس به هیچ چیزدست نمیزد، بلافاصله میرفت و دوش میگرفت. میگفتم بگیر بخواب، مگرصبح دوش نمیگیریم؟ اخمهایش را درهم میکشید و میگفت اییییییی… بعداز دوش که خودش را خشک می کرد، میآمد و لحاف را تا روی گونهاش بالا میکشید، پشتش را به من میکرد، خودش را توی بغلم جا میداد، پاهای سردش را به پاهایم میچسباند و می گفت:«آخی.. چقدر پاهات داغن.» بعد دستم را می گرفت و از زیر بغل روی سینههایش میبرد، خودش را حسابی به من میفشرد، حتمن می بایست دستش را توی دستم میگرفتم تا خوابش میبرد.
می دانستم به خاطرهمین دوش گرفتن است که از سکس وسط هفته خوشش نمیآید. می گفت بدنم درمقابل کم خوابی ضعیف است، صبحاش که باید زود بیداربشوم سردرد میگیرم. اگردست خودش بود، همان آخر هفتهها کافی بود، اما از بغل کردن، بوسیدن و یا به موهایش دست کشیدن هرگز سیر نمیشد. حتا موقع غذاخوردن دلش می خواست دستش را بگیرم. گاه که مشغول مطالعه و یا نوشتن بودم، می آمد روی کاناپهی کنارم مینشست و آن دستم را که بیکار بود برمیداشت و توی دستش میگرفت و یا مثل گربهای که میاید و بغلت مینشیند، دستش را توی دستم جا میداد و با لذت خاصی به من تکیه میداد.
از این که از گرمای دستانم آرامش میگرفت احساس خوبی داشتم. اما آنچه همواره آزارم میداد این بود که از خودش دفاع نمیکرد. به راحتی ازحقوقش میگذشت. گوئی دردنیای او چیزی بنام اعتراض وجود نداشت. گاه از خودم میپرسیدم این که نمیتونه ازحقوق خودش دفاع کنه، چطورمیخواد وکیل بشه و این دو ساله دانشگاه را چطور آن هم با نتیجه عالی پاس کرده؟ درحالی که هر دو نفرمان صبح ازخانه بیرون میرفتیم وعصر برمیگشتیم. هنوز لباسهایش را درنیاورده مشغول پخت و پز و نظافت و شست و رُفت میشد. درحین آشپزی هم گویی همهی حواسش پیش من بود. از همانجا میپرسید نوشیدنیای، آبجوئی، چیزی میخوای برات بیارم؟ گاه نیمهی خیار ِپوستکندهای یا یک قاج نمکزدهی گوجهی تازه یا یک لقمه نان و پنیر و سبزی لول کرده را می آورد ومی گفت:« اول بوش کن بعد بخور…»
هرگز ندیدم که یک بار مثل زنهای دیگر بگوید چرا من بایدهمیشه تو خونه کارکنم. مگه کلفت آوردی؟ منم مثل تو روزا میرم دانشگاه و تا عصر جون میکنم خسته و کوفته میام خونه. پاشو تو هم یه کاری بکن، مثلن آشغالها را بذاربیرون، یا برو لباسها رو ازتوی ماشین دربیار، بنداز توی خشک کن. یا فلان چیز رو تموم کردیم و برو سرکوچه بگیر. دستش را باحولهی کنار کابیت خشک میکرد و کاپشناش را میپوشید و میرفت. باصدای در میفهمیدم که بیرون رفته است. میدانستم که باز حتمن چیزی کم آورده. وقتی برمیگشت، میگفتم چرا به من نگفتی برم؟ چیزی نمی گفت.
فهمیده بودم که بیرون ازخانه هم همینطور است. توی دانشگاه دو همکلاسی یوگسلاوش اذیتاش می کنند. ماریا دوست برزیلیاش می گفت از بیزبانی این دختر من اعصابم خرد میشه. بر و بر میایسته و نگاهشون میکنه. هرکلمهی ماریا مثل پتک توی اعصابم میخورد. چون میدانستم که حقیقت دارد و کاملیا اینطور آدمی است. در تمام آن سالهایی که باهم زندگی کردیم همیشه اینطور بود. انگار فرمان هدایت اش را دست من داده بود و یا بچهی ساده لو و بیعقلی بود که من میبایست همه چیز رو بهاش میگفتم. مثلن در ایستگاه مترو می گفتم جمع کن، جمع کن بیاجلو مترو اومد. انگار او چشم نداشت که از ته ِ تونل تاریک چراغهای روشن مترو را ببیند که دارد میآید. یا کر بود که صدای برخورد چرخهایش را با ریل بشنود و یا احساس نداشت که لرزش ساختمان را حس کند. یا توی خیابان سر چهاراه مرتب میگفتم وایسا چراغ قرمزه. درحالی که اوخودش قبل ازمن ایستاده بود یک بار نگفت مگه من کورم خودم دارم میبینم. .سوار ماشین که میشد، میگفتم کمربندت را ببند. یا کیفت را نزار جلوی پات کثیف میشه، بذار رو صندلی پشت و… لزومی نداشت من بهش بگم… مگربیسواد یا ابله بود. دختر باهوش و دانایی بود.
یک شب گفتم بیا بشین. نشست روبرویم. دستش را توی دستم گرفتنم. به چشمانش که همیشه انگار یا سیر گریه کرده بود و یا عنقریب بود اشک اش دربیاید نگاه کردم. گفتم دخترخوب چرا از خودت و حقوق خودت دفاع نمیکنی؟ چرا یک بار به من اعتراض نمیکنی. چرا اجازه میدی که من و دیگران با تو اینطور رفتار کنیم؟ با تعجب نگاهم می کرد. گفتم مگر تو چیات ازمن کمتره؟ ازمن که باهوشتری، اگر من رشتهی حسابداری را به زحمت تونستم قبول بشم، یک حساب کوچک را بدون قلم و کاغذ نمیتونم حساب کنم. توحقوق میخونی و هر رقمی راهم درذهنت سریع حساب میکنی. از اون زنهای بیسواد خانهنشین هم نیستی که اینقدر مطیع و خدمتگزار مردت باشی. تو چته؟
دستش را از دستم کشید و گفت: حالا تو اعتراض داری. برا تو که بد نیست…
گفتم بده… خیلی هم بده. مثلن داری غذا درست میکنی یاظرف میشوئی، میام از پشت می گیرمت و همونجا باهات هرکاری میکنم هیچی نمیگی. مثل زنهای دیگه با دستای خیسات هُلم نمیدی که برو گم شو وقت گیر آوردی… یا بگی با این مهمونهایی که جنابعالی دعوت کردی، نیست خیلی وقت دارم! خندید و گفت:
« دیونه…»
گفتم دارم جدی باهات حرف میزنم…
گفت:«خوب حالا کاردارم. حال و حوصله ندارم. »
بلندشدو رفت. همیشه از رفتنش دلم میگرفت. حتا صبحها که توی مترو ازهم جدا می شدیم تا هرکدام به طرف خط مورد نظرمون برویم. اما خوبی که آن جدا شدنها داشت این بود که می دانستیم غروب برمی گردیم پیش هم. نه مثل آنروزی که دستش را شل کردم و درحالی که باهمان چشمان نیمه خیس دورمی شد رفت و دیگر برنگشت.
حالا پس از آن سالها هنوز هربار که مترو میآید، احساس میکنم کنارم ایستادهاست و باید بهش بگویم: حاضر شو اومد.
[clear]
دن هاخ
[clear]