سر درد، تبْخالِ فردا، خوابِ نصف و نیمه!
دستم را میکنم در جیب کاپشنام. ساعت را در میآورم، ساعت ۲:۰۸ دقیقهی بامداد است! پریدن از خواب، تشنگی، رودههایم از گرسنگی قار و قور میکند! ولی درد ضربهای که به سرم خورده بود کمک میکند همه چی رو فراموش کنم. هنوز چند نفری نخوابیدهاند و دارن بلند بلند حرف میزنن، میخندند و به در و دیوار میکوبند. خودم را عادت دادهام به این اتفاقات، دوباره سرم درد گرفت! دستم رو خیلی آرام میکشم در موهایم، دستم خیس شد! خودمو از تخت میکشم پایین و با چشمانی که حالا کامل باز شده میرسم به حمام. میروم که در روشنایی ببینم خیسیِ دستم از چیست؟ در را که باز میکنم انگار وارد قهوهخانه شدهام! یادم رفت برای چه آمده بودم، دنبال منشاء دود میگردم، اینقدر دود بود که فقط یکی داد میزد در رو ببند همهی آن دود لعنتی رفت. در را آرام بستم و به دنبال صدا گشتم. چند نفری دراز کشیده بر کاشیهای کف حمام و سیگار بهدست و قلیانی در وسط که دست به دست میچرخد.
یکی میگوید دیر آمدی رفیق
حشیش تمام شد!
ولی اگر دوست داری سیگار هست، قلیان هم هست!
ممنون اما من… اصلا من در حمام چکار داشتم؟ با خندهی جمع به خودم اومدم، گفتم شبتون خوش بچهها، خوش بگذره و راه برگشت رو میگیرم که خودمو به تختام برسونم، به تختام میرسم و بطریِ آب رو پیدا میکنم.
اینجا مدتهاست که ما آب معدنی میخریم. اگر توی پارچ بریزیم رنگ و طعماش تغییر میکند.
بیشتر از نصف آب بطری را خوردم، خیلی آرام دراز میکشم روی تختام و اتفاقات را مرور میکنم که دوباره سرم درد گرفت! اینبار خیلی سریع از تخت کندم بیرون و دمپاییهایی که نپوشیده بودم هنوز.
اما حواسم هست صدایی ایجاد نکنم که هم اتاقیهایم بیدار شوند. خودم رو به نور چراغ اضطراری میرسانم که درِ خروجی را نشان میدهد. قرمزیِ دستم باعث شد چشمام گرد بشه! میشینم روی صندلی کنارِ در، اما من خواب بودهام! ضربه مغزی نشده باشم؟ یه وقت غریب نمیرم همینجا؟ وصیتنامه هم که ندارم! این فکرِ نداشتن وصییتنامه آزارم میداد، که یک دفعه ذهنم بهم یادآوری کرد، مگه تو چی داری؟ ولی ای کاش وسایلم رو بخشیده بودم. کدوم وسایل؟ بابا چرا امشب خنگ شدی، دارم به این باور میرسم که ضربهمغزی شدم، چون هیچ وقت شخصیت عاقل ذهنم سوالهای الکی نمیپرسید! دوباره پرسید: گفتم کدوم وسایل؟ بابا، خنگ، منظورم وسایل و لوازم داخلیام است! مثل کلیه، معده، قرنیه و… کاشکی قلبم رو میگفتم بِدن به؛ ؟! شاید خود دکترها ببینن حیفه، لوازمم رو ببخشن به نیازمندها! حالا چکار کنم؟ بزار برم وصیتنامه بنویسم، در باز میشود و رشتهی همه افکار از دستم خارج شد. لعنت! دستی که روی شانه ام میزنه و میگه صدامو میشنوی؟ طاقت بیار، الان به اورژانس زنگ میزنم! کم کم دارم بیهوش میشوم، نه نوری میبینم، نه صدایی، فقط سرفههای خشک.
خاطرات را با خودم مرور میکنم. هیچ تلاشی برای باز کردنِ چشمهایم نمیکنم! آژیرِ آمبولانس و چراغهایی که میزند رشتهی افکارم را از دستم خارج کرد، دستی که به آرامی چشمانم را باز میکند و نوری که در چشمام چرخانده میشود، و سیلی که به صورتم میزند! میشنوی؟میشنوی؟ و دو نفر که بالای سرم نشستهاند، یکی میگه: خب دیگه بلندش کن ببریمش! کجا؟ بلند میشم و شروع به دویدن میکنم، خیلی زود منو گرفتن، دست و پام رو بستن و منو از بالای بلندی قرارِ بندازن توی رودخونه! شروع به شمردن میکنن یک، دو. .. اوخ سرم محکم میخوره به میلهی تخت! و بیدار میشم اما سرم خیلی درد گرفت ایندفعه و بدنم که از عرق خیس شده، پرده کنار تخت رو کنار میزنم و دمپایی رو برعکس پام میکنم و میدوم سمت حمام! کسی توی حموم نیست خودمو میکشم جلوی آینه و دستام رو میکشم توی سرم. خبری از خون نیست، فقط قرمزیِ ضربهای که باعث شده کمی پیشانیام قرمز بشه و باد کرده باشه، خیلی زود برمیگردم به تختام، دراز میکشم، اما چی شد؟ نکنه واقعا ضربه مغزی شده باشم و اون خواب واقعی بوده؟ خواب دیده بودم هوا آفتابی بود، لولهها آبِ گوارا داشت، قرار بود حقوق بدهند و زمزمهی کارگرها که نقل قول میکردند اگر فردا کمی هوا گرمتر باشد تعطیل خواهیم بود! عجب خوابِ شیرینی بود که آن دو مامور آمدهاند و گفتند که حق ندارم خوابِ آفتاب ببینم، شبها اینجا سیاه نیست، رنگِ خاک است! اینجا خوزستان است، آنجایی که هنوز جنگ تمام نشده، درستِ فضای حمام دود نمیگیرد ولی پُر غبار است، بله اینجا همانجاست که برای کارگرش فرقی نمیکند هوای ۶۰ درجهی گرم با آفتابِ سوزان، یا پُر از ریزگرد و وضعیت قرمز! ادارات تعطیل میشود اما ما چه…
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید