UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

خورشید، پلیس و مشکلات خانوادگی

خورشید، پلیس و مشکلات خانوادگی

وقتی خورشید – اسم مستعار است – به کانادا می‌آمد، در ذهنش بیشتر از مهاجرت، به زندگی مشترک فکر می‌کرد.

«تصویر روشنی از یک زندگی برابر در محیطی آزاد توی ذهنم بود و در ایران شنیده بودم خیلی‌ها بعد از مهاجرت، پا به پای هم، شب و روز برای یک زندگی بهتر کار می‌کنند. فکر می‌کردم زندگی ما در کانادا نیز این‌طور پیش خواهد رفت.»

قسمت‌های پیشین ستون تجربه مهاجرت را در شهرگان بخوانید: شروع سه‌‌باره زندگی: انتظار برای آینده‌ای به تاخیر افتاده؛  آمده‌ام پریسا بشوم؛ امیر و تجربه حزب سیاسی در کانادا؛ نوشی و جوجه‌هایش در خانه کانادایی؛ به کالج رفتن ترانه؛ تلاش‌های مارتا برای رسیدن به رویاهای ناکام مانده‌اش؛ حواری در ونکوور و مهاجر پناهنده ایرانی بودن در ونکوور؛ آبان و روزهای قبل و بعد از تصادف

همسر خورشید مقوله برابری زن و مرد را به شکل واگذار کردن بخشی از هزینه‌های زندگی بر دوش زنش می‌دید و اینکه به‌جای پشتیبان او در ماه‌های سخت و پر از دل‌نگرانی اول بعد از مهاجرت باشد.

او که چند سالی زودتر از او برای تحصیل به کانادا آمده بود و در یک سفر کوتاه به ایران، با خورشید ازدواج کرده بود.

برای دسترسی به وب‌سایت کمک‌های حقوقی جامعه آموزش عدالت بر اینجا کلیک کنید و برای آشنایی بیشتر با قوانین خانواده در بریتیش کلمبیا، بر اینجا کلیک کنید

«من درک نزدیکی از مهاجرت نداشتم. نه توی فامیل‌مان کسی هجرت کرده بود و نه خودم تا به حال قدمی آن‌ور مرزهای ایران گذاشته بودم. توی ذهنم، این موضوع بیشتر یک تضاد بود. تضادی بین داستان‌های هجرت، سختی‌ها و کار کردنش که در کتاب‌ها خوانده بودم و عکس‌های رنگارنگ دوستانم توی فیس‌بوک که همیشه می‌خندیدند و زیر نور آفتاب، سر میز کافه‌ای نشسته بودند و فارغ از هر دغدغه‌ای به دوربین لبخند می‌زدند و  خبری از سختی‌های زندگی، کار و اجاره هم نبود.»

البته خورشید این را هم نمی‌دانست که اینجا پلیس این‌قدر محترمانه و حامی برخورد می‌کند و می‌گوید، «همیشه ذهنیت خشن پلیس‌ها توی ذهنم بود.» هرچند این ذهنیت خیلی ساده تغییر کرد و این تغییر، تجربه‌ای است که او برای خوانندگان شهرگان به همراه آورده است.

اگر می‌خواهید تجربه مهاجرت خودتان را در این ستون بیان کنید، به مسوول مجموعه ایمیل بزنید: [email protected]

به نادیده گرفتن نشانه‌ها

«چیزهایی که من از اختلاف‌های زناشویی شنیده بودم بیشتر منتهی به خیانت یا مشکل‌مالی می‌شد. پدر و مادر من هر دو کارمند بودند و شاید بیشترین اختلاف‌شان سر این بود که پدرم همیشه می‌خواست حساب حقوق مادرم را داشته باشد و مادرم سرباز می‌زد. من آن زمان‌ها مادرم را مقصر می‌دانستم و با خودم می‌گفتم این همه بحث و جدل ارزشش را ندارد.

دفترچه راهنمای شروط ضمن عقد همسری را اینجا یا از اینجا دانلود کنید

قبل از ازدواج با همسرم، دیده بودم که آدم حساس و بدبینی است، اما همیشه فکر می‌کردم بعد از زندگی زیر یک سقف، مجال این را دارد که زندگی مرا بیشتر ببیند و شاید همه حساسیت و بدبینی‌اش تمام شود.

شوهرم اهل بحث است. اوایل این ویژگی‌اش برایم جذاب بود. اما رفته‌رفته احساس خفگی به من دست می‌داد. توی زندگی مشترک بنا را به تایید گذاشتم. از همان روز رسیدنم به کانادا هم برای اینکه بحثی نکنیم هر چیزی گفت تایید کردم. اما دیدم محدوده بحث کردن‌ها به چیزهای خیلی پیش‌پا افتاده‌ای رسیده. مثلاً تو چرا توی فضاهای مجازی نوشتاری می‌نویسی؟

قبل از ازدواج فکر می‌کردم با کوتاه آمدن می‌شود همه چیز را درست کرد و از هیچ شرط ازدواجی استفاده نکردم. همسرم قانع‌ام کرد که دوران مهریه به سر آمده و ما در دنیای برابر زندگی می‌کنیم. با وجودی که توصیه همه فامیل این بود که سنت را کنار نزن، مهریه را چهارده شاخه گل گذاشتیم.

دوستان نزدیکم که همسرم را می‌شناختند، می‌گفتند اهل زندگی نیست و بیشتر فکر کن. اما من همیشه فکر می‌کردم که می‌شود زندگی کرد. فرایند ازدواجم خیلی سریع اتفاق افتاد. همسرم برای یک هفته به ایران آمد و خانواده من در شهرستان، در مجموع چند ساعت بیشتر او را ندیدند. صبح برای خواستگاری آمدند و بعدازظهر هم عقد کردیم. البته سرسختی خودم هم بود.»

وقتی اختلاف‌ها واقعی می‌شوند

«ما چهارسال قبل از ازدواج‌مان در زمان دوستی، یک‌بار که همسرم برای تعطیلات به ایران آمده بود دچار بحث جدی شدیم. همسرم به ایمیل‌هایم دسترسی پیدا کرده و دیده بود من با چند نفر مرد بیگانه رابطه اینترنتی دارم. من آن زمان‌‌ها از رابطه خودم با همسرم مطمئن نبودم و احساس نمی‌کردم کارم اشتباه باشد.

اپ همدم، راهنمای حقوق و سلامت زنان را از اینجا دریافت کنید

مرا از خانواده و دوستانش همیشه پنهان می‌کرد و گمان می‌کردم نقش جدی توی زندگی‌اش ندارم و حالا که مهاجرت کرده و تنهاست، من دلیلی برای تنها نبودنش هستم. اما بعد که ایمیل‌ها را دید، گفت تو به من خیانت کردی و تصویر دیگری توی ذهن‌ من داشتی که این نبود. من هم قبول کردم که خیانت کردم.

همسرم به کانادا برگشت و من تا یک ماه بعدش مدام دنبال این بودم که مرا ببخشد و حس بدی نسبت به خودم داشتم. بعد از یک ماه، و مشاوره با دیگران، دیدم بهترین گزینه تمام شدن این رابطه است. من سکوت کردم و بعد از مدتی پیام‌های خودش شروع شد که هم به من خیانت کردی و هم مرا تنها گذاشتی و خنجر از پشت به من زدی.

همچنان توجهی نداشتم تا اینکه نزدیک‌های سال نو ایمیلی برایم فرستاد که پدرش فوت شده و دارد به ایران می‌آید. من هم دلم سوخت و با هزار بهانه خانواده را برای سال نو تنها گذاشتم و به تهران رفتم تا توی فرودگاه ببینمش. بعد از این ماجرا، بحثی از دعوای‌مان نشد و رابطه‌مان دوباره ازسرگرفته شد.»

در اولین ماه‌های کانادا

«اینجا که آمدم، شب اولی که رسیدم جایی میهمان بودیم، اما همسرم یادش رفت زود بیاید تا به موقع برسیم. شاید اولین اختلاف همان‌جا بود که حس کردم هنوز هم جایی ندارم.

بعد از چند روز قرار شد من سر کار بروم. همسرم اینجا با پولی که خانواده‌اش از ایران می‌فرستند، درس می‌خواند و زندگی می‌کند. هفته دوم رسیدنم بود که توی یک پیتزافروشی کار پیدا کردم. شاید اولین مشاجره‌ها زمانی شروع شد که من به جای اینکه به همسرم بگویم از چه رفتارهایی‌اش ناراحت شدم، همه‌چیز را پیش خودم خوب جلوه دادم و در بعضی مواقع هم که می‌گفتم فلان رفتارت مرا آزرده کرده، بیشتر از در توجیه در می‌آمد.

بیشتر نگرانی همسرم به من، عدم اعتماد بود. حتی دوست نداشت مانند دختران و زنان اینجا لباس بپوشم و همیشه در مورد لباس پوشیدنم تذکر می‌داد. من اینجا دانشجو نبودم و اوایل سختم بود که دوست پیدا کنم. به هیچ جامعه‌ای تعلق نداشتم و همکارانم هم بیشترشان مردهایی بودند که کار در پیتزافروشی، کار چندم‌شان بود.

مثلا نوع دیگر مشاجره‌ها اگر بخواهم واضح بگویم شاید ارزش پول توی زندگی بود.

شوهرم همیشه در رفاه زندگی کرده و خانواده مرفهی دارد که از ایران تامین‌اش می‌کنند. اما اینجا چون شعار می‌داد که زن و مرد برابرند، از من خواست تا پول اجاره را من بدهم و فراهم کردن پول اجاره برای من مساوی با داشتن دو شغل بود.

از طرفی هر زمان می‌گفتم فلان رفتارت خلاف شعار حقوق برابر بین مرد و زن است، می‌گفت تو من را شناخته بودی و این بخشی از شخصیت من است و تو هم مرا قبول کردی.»

وقتی نیاز به کمک پیش می‌آید

«یک شب که از سرکار برگشتم خانه، تا در را که باز کردم، شوهرم گفت توی لپ‌تاپم چیزی پیدا کرده و گفت که من صادق نیستم و دروغگو هستم. آن شب انتظار چنین برخوردی نداشتم و چند روز سکوت کردم. بعد از چند روز، پرسیدم که چه چیزی پیدا کرده تا برایش توضیح دهم، اما جوابی نداد.

چهار هفته به این ترتیب گذشت. برایش گل هم خریدم، اما حرفی نزد. تا اینکه روزی، وقتی داشت از خانه بیرون می‌رفت، گفتم اگر حرفی نزند، از کسی می‌خواهم تا بین ما واسطه شود.

جواب داد به زودی بر می‌گردد و ثابت می‌کند که من دروغگو هستم و مرا طلاق می‌دهد.

وقتی برگشت، گفت من در جواب پیامی که از من پرسیده ایران می‌آیم یا نه، جواب داده‌ام که می‌آیم، اما در صورتی که اول مشکل‌مان را اینجا حل کنیم. گفت این یعنی نه. یعنی گفتی به ایران نمیایی. گفت مثل این است که برای گرفتن وام به بانک بروی و بانک بگوید وام می‌دهیم، اما در صورتی که فردی را بکشی.

بعد من هر چقدر تلاش کردم متقاعدش کنم که این اسمش دروغ نیست فایده‌ای نداشت. جز اینکه عصبی شد و داد زد و ظرف میوه‌ها را پرت کرد و در را به هم کوبید. من اصرار کردم پیش هر آشنا و غریبه‌ای که می‌شناسد برویم و بگذاریم فرد دیگری بین ما ماجرا را بداند، ولی راضی نمی‌شد.

پیشنهاد تماس با پلیس

«اصلا ذهنیتی نداشتم که پلیس می‌تواند وارد دعوای زناشویی شود. در ایران هرگز نشنیده بودم پلیسی وارد یک دعوای زناشویی شده باشد و موارد دیگری هم که پیش آمده بود، به پلیس زنگ زده بودیم مثلا برای کارتن خواب‌هایی که پشت خانه‌مان می‌خوابیدند و اصلا پیگیری نشد.

همسرم هم عقیده داشت که خودش می‌تواند مشکل خودش را حل کند و اگر من مشکلی دارم خودم باید پیش مشاور بروم. از طرفی می‌گفت مشاوران و روان‌شناسان انسان‌های باهوشی نیستند و اگر باهوش بودند مثل خودش، درس مهندسی می‌خواندند.

به نظر من اما، مشاورهای خانواده، افراد بسیار خبره و باتجربه‌ هستند و البته تعریف انسان و ارزش‌های انسانی در اینجا خیلی با ایران تفاوت دارد و رفتن پیش مشاور کمک می‌کند تا آن تعریف علمی، درست و بدون تعصب از ارزش یک انسان را بهتر درک کنیم.

روزی که پیش مشاور رفتم و گفت می‌توانم به پلیس زنگ بزنم، غمگین و شوکه شدم.

باورم نمی‌شد مساله‌مان اینقدر جدی است. فکر می‌کردم دارم داستان زندگی کس دیگری را می‌خوانم و یا فیلم زندگی کسی را می‌بینم و من اینجا نیستم.

وقتی مشاور گفت در همه این مواردی که پیش آمده می‌توانستی به پلیس زنگ بزنی، گفتم اگر زنگ بزنم اوضاع بدتر می‌شود و شوهرم لج می‌کند و طلاقم می‌دهد و توجیه می‌کردم. ولی مشاور گفت در کانادا اوضاع فرق دارد. پلیس‌ها برای این موارد تعلیم دیده‌اند و سلامت روحی و فیزیکی خودت در اینجا از همه چیز مهم‌تر است.»

تماس با پلیس: لحظه عمل

« شوهرم توی ناباوری بود. وقتی گفته بودم به پلیس زنگ می‌زنم گفته بود بزن اما باورش نمی‌شد که دارم همین کار را می‌کنم.

با ۹۱۱  که تماس گرفتم، اولش آدرس منزل را گرفتند و پرسیدند که بچه داریم یا نه. شوهرم هم بلند می‌گفت مرا لمس نکرده و پلیس از من خواست به اتاق دیگری بروم. بعد از همان پشت تلفن پرسید که اگر بخواهم خانه را ترک کنم، شوهرم مانع‌ می‌شود یا نه و چند بار همین سوال را تکرار کرد. بعد از آن خواست ماجرا را تعریف کنم. چند دقیقه بعدش، مامور ۹۱۱ گفت که همکارانش به خانه‌مان رسیدند و پشت در هستند.

صحبت‌های پشت تلفن کافی بود تا حس پیشتیبانی و پناه بگیرم. مدام سوال‌هایی می‌پرسید تا که مطمئن شود از نظر فیزیکی در امان هستم.

وقتی مامورهای پلیس رسیدند، یکی از آنها پیش‌ من توی لابی خانه ماند و آن دیگری رفت بالا تا با همسرم حرف بزند وقتی ماجرا را برای پلیسی که پیش من بود شرح می‌دادم، چند بار بهم گفت نترس. اینجا ایران نیست. مرکزهایی هست که می‌توانی شب را آنجا بمانی و اگر شوهرت پول اجاره نمی‌دهد و از نظر عاطفی حامی‌ات نیست، به فکر زندگی خودت باش.

پلیس دیگر که آمد، گفت شوهرت احساسی شده و دارد گریه می‌کند و از من پرسید خواسته‌ات چیست و ماجرا چه بوده. من هم ماجرا را دوباره تعریف کردم و گفتم خواسته‌ام این است که پیش مشاور بیاید. در نهایت پلیس‌ها آرامش کردند و از او قول گرفتند تا حداقل یک بار پیش مشاور بیاید.

بعد هر کدام از پلیس‌ها در مورد زندگی زناشویی‌شان برایمان حرف زدند که مواقعی که اختلاف نظر دارند چه می‌کنند. برخوردشان این‌قدر خوب بود که می‌خواستم موقع خداحافظی بغل‌شان کنم.»

بعد از رفتن پلیس‌ها

«پلیس به نظر من اینجا یعنی دوست. یعنی اگر احساس کردی خودت نمی‌توانی حق‌ات را بگیری و حس تحقیر و اهانت داری به یک مرکز دوستی زنگ می‌زنی و دوستانت به کمکت می‌آیند.

من قبل از رسیدن پلیس‌ها پر از درد فیزیکی بودم. چهار هفته بود که توی نانوایی شروع به کار کرده بودم و چهار صبح بیدار می‌شدم تا پنج به آنجا برسم و شیفت کاری‌ام تا ساعت یک ربع به چهار عصر بود. بعضی روزها نیز از آنجا به فروشگاه دیگری می‌رفتم و از ساعت چهار عصر تا نه شب آنجا کار می‌کردم. پلیس‌ها که رفتند همه درد کمر و پایم به یک‌باره خوب شد و توانم برگشت.

احساس نمی‌کردم که خانواده بتواند حامی من باشند. به برادرم گفته بودم و او در جریان بود. اما احساس می‌کردم که اگر خانواده موضوع را بدانند، هم نگران می‌شوند و هم خواهند گفت خود کرده را تدبیر نیست.

همسرم هم همیشه گفته بود دلش نمی‌خواهد کسی ماجراهای دعوایمان را بداند و وقتی هم گفتم به یکی از دوستان مشترک‌مان ماجرا را گفتم، گفت دلیل دیگری برای طلاق دارد.

برادرم که در جریان بود، خیلی استقبال کرد و از خوشحالی من هم خوشحال شد. شوهرم از قبل بهتر شده و دیگر مرا مجبور به کاری که دوست نداشته باشم نمی‌کند و البته می‌گوید حق مردان در کانادا زیر پا گذاشته می‌شود، چون پلیس حامی زن‌هاست!»

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: