دو شعر از ابوالفضل حکیمی
1 مادرم بلند می شود این دروغ را عینک می زند قیچی بر می دارد می رود به سمت شهری که پارچه ای نیست...
Select Page
by ابوالفضل حکیمی | 10 مرداد 1403
1 مادرم بلند می شود این دروغ را عینک می زند قیچی بر می دارد می رود به سمت شهری که پارچه ای نیست...
by ابوالفضل حکیمی | 10 خرداد 1403
۱
ناممکن، ختم به پایین می شود
صورت را پوشیده می خرند
by ابوالفضل حکیمی | 18 اردیبهشت 1403
بی سر و صدا به قفس برگرد
رو کردن به شانس را شلیک کن
by ابوالفضل حکیمی | 19 اسفند 1402
خودش را که پرت می کند
دریا از بیچارگان است
by ابوالفضل حکیمی | 28 بهمن 1402
می خواهم پنکه را
خودم را به خون دماغ
می زنم
در فتوا
by ابوالفضل حکیمی | 18 بهمن 1402
از وحشتناک بلندتر است
ترجیح دادن ریاضی به تو
by ابوالفضل حکیمی | 30 شهریور 1402
۱
اجازه ندارد
عوض کند شلاقش را
صدای ترومپت
by ابوالفضل حکیمی | 8 خرداد 1402
۱ حاشا می کند شانسمان را و میگذارد اسمش را بالای سرمان سقف سینه که تا گوشهای تیز رختخواب...
by ابوالفضل حکیمی | 15 آذر 1401
۱ به کجا می رسند باز و بسته شدن مدام درهای خراطی شده...
by ابوالفضل حکیمی | 5 بهمن 1400
۱ از خونخوارها که می مکند خنده ها را از واقعیت که خواب ها را می گزد از دره های خیره...
by شهرگان | 27 شهریور 1400
ابوالفضل حکیمی ۱ امتحان کن طناب های مرادارد از پا در می آید خستگیاز وسطم خیابان می کشد آزادیباز...
by عارف معلمی | 10 فروردین 1400
چند شب آن طرف تر از اینجا مرگ مثل همیشه دلش می خواهد خاک بازی کند با ما لم داده نگاه می کند به...