سیب لک دار
بستر گلهای باغچه به کمک نردهی چوبی کهنه ای که موریانهها و زمان آن را خوردهاند از گوشههای دیگر حیاط که دخترها در آن مشغول بازی هستند جدا شده. نردههای چوبی نامساوی و ناهنجار که زیر باد و باران و آفتابِ سالیان، آسیب دیده و رنگ و رویشان پریده است، هنوز همچنان پابرجا ماندهاند. کسی آجرهای سرخ رنگ کف حیاط را آب پاشی کرده تا هوا خنک شود. بوی خام اخرا و خاک همراه با بوی یاسهای امین الدوله هوا را پُر کردهاند.
پیر زن صاحبخانه مثل همیشه پشت پنجره رو به حیاط نشسته است. پوست چهره پیرش به بیابانی شیار کشیده میماند که رنگ باران به خود ندیده باشد. روسری ململ سفیدش که زیر چانه گره میخورد، موهای نازک سفیدش را میپوشاند. صاحبخانه با هر تکان دست و بادبزن حصیریاش هوای گرم را به گوشه تاریک اتاق می راند. تصویر پیر زن در خاطرهی جمعی همسایهها همیشگی است، که در سرما و گرما، زیر برف و باد و باران رفت و آمد آنها را زیر نظر دارد. همه همسایهها خوب میدانند که کارش پاییدن آنهاست. شاید هم جلوی شان را بگیرد و از حرام کردن آب و خالی شدن آب انبار، دیر پرداخت کرایه، یاغی گریهای بچهها، کندن گل و میوهی باغچه، و خندههای هوس آلود نیمه شبهای تابستان شکایت کند.
معمولاً زنها نصف صورتشان را زیر چادرهایشان پنهان میکنند و سپس با عرض ادب و آرزوی عمر دراز برای او به سرعت از برابر پنجرهاش میگریزند. مردها مدتی طولانی تر و با اعتمادی بیشتر پای پنجره این پا و آن پا میشوند و با درد دل و شوخی سرگرم اش میکنند. اما تا کنون کمتر کسی لبخندش را دیده است.
پیر زن مدت زیادی است پشت پنجره نشسته است و در سکوتی تردیدآمیز به دو دختر بچه که پشت به او دارند خیره مانده است تا بفهمد چه خیالی در سر دارند.
از خیابان و از پشت دیوار صدای همهمه میآید و تصویر خسته مادر پشت پنجرهی طبقهی بالا پدیدار میشود که لای پنجره را باز میکند و به فریادها و شعارهایی که از بیرون میرسند گوش میدهد. دخترها گوش تیز کردهاند اما از جای نمیجنبند تا کم کم صداها دور میشوند و دیگر بگوش نمیآیند.
دخترها جعبهی مقوایی وارونه ای را که در برابرشان روی زمین قرار دارد به کندی و با احتیاط زیاد در سطح آجرهای سرخ رنگ حرکت میدهند بی آن که مورچههایی را که در امتداد خط فاصل آجرها در حرکت هستند لمس کنند. پونه، هفت ساله، از خواهر بزرگترش گُلی دورتر نشسته و در حالی که به او در بلند کردن جعبه میکند موهایی که چشمهایش را پوشاندهاند با فوت عقب می زند. ولی ناگهان دست خواهرش را در هوا میقاپد. ” مواظب باش گلی، له اشان کردی!”
خواهر بزرگتر با اخم دستش را پس میکشد. “تو ساکت باش، خودم می دونم چکار میکنم.”
– گلی این جوری می ترسن، حالا فرار می کنن.
– این قدر حرف نزن، اون سرشو بگیر. وقتی گفتم سه، یکهو بلندش کن.
گلی میشمارد… از ته راهرویی که به پلکان طبقه بالا میرسد صدای گریهی کودکی بگوش میرسد. دخترها صدای پر خشم مادر را میشنوند که با ستاره خواهر کوچکترشان در تقلا است.
– بندازش دور،.. تا دیروز از ترس روزنامه هاش را می سوزوندم حالا برام کفتر آورده!…
مادر خاموش میشود، گلی ساکت میماند و به در راهرو زل می زند. پس از گذشت چند دقیقه ستاره وارد حیاط میشود در حالی که چشمهای خیس اش را پاک میکند گردن بندی از نخ قند سفید و سرخ با آویزه ای از عاج از گردنش آویخته است. دو تا خواهر منتظرش میمانند تا به آنها برسد و پهلویشان بنشیند.
– کتکت زد؟
– نه… اما کفترم، کفتر سفیده بابا را کند، انداخت تو چاهک.
– چه کار سنجاق سینه داره؟
ستاره، دست روی جای خالی کفتر زینتی میگذارد. ” گفت آگه آژان ببینه، بابا رو میبره زندون.”
– این چیه گردنت؟
– خرک تاره، ساز مامانه که سوخته، داده تا گریه نکنم.
خواهرها با شنیدن و تکرار اسم خرک تار به خنده می افتند. آفتاب کم کم در آسمان بالا میآید، در شیشهی پنجرهها انعکاس مییابد و سایه جعبه را دورتر می راند.
نیم تنهی خمیده مادر پشت شیشههای شعله ور پنجرهی طبقهی بالا بحرکت درمیآید وتصویرش در میان قابهای کوچک چوبی نمودار میگردد. سرش را به درز پنجره می گذار. “ساکت باشین، حرف زیادی نزنین …”
بچهها او را میبینند که با انگشت به اتاق پیرزن اشاره میکند، پنجره را میبندد و پشت دیوار گم میشود. بچهها دوباره به کار خود ادامه میدهند و گلی شروع به شمارش میکند. دو خواهر در یک لحظه با هم قوطی را بلند میکنند. “بندازش پشت درخت.” پونه با احتیاط آنرا بغل میکند، پیرزن را میپاید که آفتابی تند بر پنجرهاش تابیده و پس از مکثی در انتظار لحظهی مناسب ناگهان با حرکتی سریع از روی نردههای کهنه و قدیمی میپرد. چند قدمی روی سطح گلها پیش میرود تا پاهایش در گل مینشیند. در آنجا جعبه را پشت درخت توتی که برگهایش مثل چتر پایین ریخته میاندازد. درخت توت انگار پناهگاهی دنج او را از نظر آفتاب و نگاه خشمگین زن صاحبخانه پنهان کرده است. توتهای شیرین سرخ و بنفش میان برگهای درخت میدرخشند، گاه خودی به او نشان داده و گاه زیربرگی پنهان میشوند. پونه به سوی توت سرخ کبودی که خودنما تر است دست میبرد اما پیش از آن که جرئت کندن آن را بکند از لا بلای برگها پیرزن را میپاید، توت را به سوی خود کشیده و پیش از آن که آن را به دهان بگذارد باز نگاهی به پیرزن میاندازد. خواهرها با چشمهای نگران به سمت او خیرهاند.
پیرزن دست از باد زدن خود برداشته و چشمان گشاد شدهاش در لحظهای که پونه از میان برگها بیرون میآید به سوی او دوخته شده است. نگاههایشان درهم میآمیزد. پیرزن با چشم غره ای تهدید آمیز باد بزن حصیری را تند تر تکان میدهد.
– با چه جراتی از نرده رد شدی و توتهای مرا کندی؟ با آن پاهای گل آلود روی آجرها نرو، همه را گِلی کردی…
پونه از گل گذشته و از روی نرده میپرد، و همانجا پیش خواهرها روی آجرهای خیس مینشیند. لبهایش از شهد توتها قرمز شدهاند. گلی به او میخندد. “با چه جرأتی به توتهای من دست زدی؟!”
پنجرهی طبقهی دوم خانه دوباره باز شده و مادر بچهها با چشم نگران سوی حیاط سرتکان میدهد. با دستهایش شکم و سینههایش را پوشانده و موهایش آشفته و ژولیدهاند انگاری که هرگز شانه بخود ندیده باشند. سرش را بیرون میآورد وبا صدایی خفه که بگوش نرسد به پنجرهی طبقهی پایین، جاییکه پیرزن را درقاب گرفته، اشاره میکند.
– باز چه کار کردین که کفرش رو در آوردین؟ احترامش را نگهدارین، دیگه برای من درد سر درست نکنین.
پونه نگاهش به پیرزن است: “باشه باشه، اما من یه روز این پیری را میکشم. وقتی بزرگ بشم یک اسب میخرم، رنگ شب، سوارش میشم و رو گلها میتازم. نردهاش را میشکنم. یه زیلیون تیکهاش میکنم و تموم توتها رو هم میخورم.”
گلی میخندد: “دیگه دست به آنها نزن. آنها را برای نوه هاش قایم کرده.”
– آره، البته، برای پسرهای احمق و پسراشون و پسر پسراشون.
خواهر کوچک تر چشم به لبهای سرخ او دارد. ” به من توت ندادی!”
پونه مشت اش را در مقابل او باز میکند، چند توت قرمز درکف دستش میدرخشند و آن را رنگ میزنند.
گلی روی زمین در کنکاش چیزی است، ” اگر بفهمن کله مون را می کنن.”
– نه، آن ترسوها…. فقط باید بگی آژان …آژان… تا زهره ترک بشن و با کون برهنه دور حوض بچرخن.
برقی از شادی چشمهایشان را روشن کرده است… پیرزن بادبزن حصیریاش را پایین گذاشته و با چشمهای تنگ بدنش را به سمت جلو متمایل میکند، مثل آن که آماده است تا از پنجره به بیرون بجهد.
خواهر کوچک تر با صدای بلند خبر میدهد. “دارن میآن.”
دخترها روی زمین خم میشوند. سطحی که با جعبه پوشانده شده بود حالا تنها زمین خشک در حیاط خیس است. پونه با دلواپسی به آجرهای سرخ خیره میشود. “کو…کجا.. همین؟”
انگشت کوچکی به فضای میان دو آجر اشاره دارد که در آن مگسی نیمه مرده و خوابیده به پشت منتظر است و صف بلندی از مورچهها به سوی او در حرکت هستندد. مادر بچهها دوباره پشت پنجره پدیدار شده و دو دستش را صلیب وار روی سینههایش حائل کرده است. “پاشین دخترا، پاشین گلها رو بشورین، کفشاتون روهم پاکنین، مثل شلختهها پا برهنه راه نرین. لیز می خورین.” چند نفس سنگین و بلند میکشد. “شما عاقبت پای مورچهها را توی خانه باز می کنین، دیگه خوراکشون ندین. برین صورت تون را بشورین، یک شونه هم به سرتون بکشین.”
گلی نگاهش به پنجره است. “چرا؟ مگر کسی میآد؟”
مادر با بدنی مچاله تر خود را از قاب پنجره پس میکشد. “من منتظرم.”
پونه دستهای قرمزش را با لباسش پاک میکند، “حالا کی میآد؟”
مادر از پنجره دور شده و بچهها بزحمت میتوانند صورتش را پشت دیوار ببینند. “باباتون گفت که مادر و خواهرش میآن که خواهر نوزادتون را ببینن.”
ستاره نگاهش به بالا است. ” آب نبات هم میآرن؟”
– نمیدونم فقط عاقل باشین، مثل آدم سلامشون کنین.
پونه زیر لب زمزمه میکند. “اصلاً به من چه؟ من می دونم که آب نبات هم نمیآرن.”
گلی که روی زمین دولا شده میگوید: “باشه، باشه… اونا فقط برای پسرای خل و چل نقل و نبات میآرن.” دوباره که نگاه کردند، مورچهها خود را به مگس رسانده بودند، سه خواهر سکوت کردند. سرگرم مورچهها شدند و در جستجوی سرچشمه خیزش مورچهها برآمدند.
این کار مشغولیت تابستانیشان بود. مورچهها را دنبال میکردند تا قبیلهشان را پیدا کنند. مورچهها را تغذیه میکردند که در صفی بلند و همیشگی در رفت و آمد بودند، با شاخکهایشان در گوش هم پچ پچ میکردند و بدنبال گرد آوری آذوقه زمستانی خود میرفتند. دخترها مگسهای نیمه زنده را طعمه راهشان قرارمی دادند. آگاه بودند کدام مورچه پیغام بر است. نظم و آیین خدشه ناپزیرشان را میشناختند. میدانستند که طی چند دقیقه لشگر مورچهها از سر پیچ آجرها ظاهر میشوند و بسوی طعمه خود حمله میبرند و وقتی به صف مقابل میرسند، لحظهای توقف و تردید است و پچ پچ.
سپس خبر پخش میشد، دهان به دهان و نفس به نفس میگشت. بعد مورچهها در صفی ناگسستنی و طی آیینی ازلی و میراثی به قدمت زمان جلو میرفتند. دور مگس میگشتند. در ابتدا فاصلهشان را حقظ میکردند و شاخکهایشان را میتکاندند. بعد در دایره ای بزرگ دور مگس میچرخیدند، کمی جلوتر میرفتند تا موقعیت را بررسی کنند. دوباره خود را عقب میکشیدند، اندکی تأمل میکردند و باز پیش روی آغاز میشد و هر بار حلقهی محاصره تنگ تر میگشت.
مگس که دست و پا میزد، وقتی بود که مورچهها در وجودش رخنه کرده و شیره حیاتش را میکشیدند. مگس زنده بودنش را حس میکرد. “حالا چه کنم؟”
آنوقت وزوزی میکرد، نومیدانه بخود تکانی میداد تا پاهایش را از چنگ آنها برهاند. پرهایش را بهم میزد، بدنش را چرخشی میداد و چند تایی مورچه را از خود دور میساخت، اما آنها رهایش نمیکردند، اندکی بعد جمع پراکنده بر میگشتند و با سماجتی گزنده تر او را به چنگ و دندان میگرفتند.
تلاش برای رهایی و تهاجم برای تصاحب طعمه بارها تکرار میشد. مگس در دام گرفتار تر میگشت، وزوزش دلهره آور و رنج آورتر بود، و با وز وز فاتحانهاش وقتی روی صورت آدمها می نشست فرق داشت.
سرانجام مگس وا میداد و با آنکه هنوز زنده بود تسلیم میشد. دیگر نمیجنبید. آزادی رؤیایی بی رنگ مینمود. طاقت زیستن را از دست میداد و با هزار چشمش به طاق آسمان خیره میشد و به مورچهها چشم میدوخت که با سماجت جوهر جانش را میمکیدند.
مادر بچهها را صدا کرد. “حاضر بشین. غصهی مورچهها را نخورین، اونا منم را درسته میخورن.” و پنجره را بست. صدای زنگ در درون راهرو شنیده شد. دخترها دست از مورچهها برداشتند و بلند شدند. گلی بسوی راهرو دوید و از پلهها بالا رفت. ستاره هنوز به لکهی سرخ کف دستش خیره بود. بچهی نوزاد در بالاخانه شروع به گریه کرد. هیچکس برای باز کردن در حرکتی به خود نداد. این بار صدای نواختن کوبهی در توی حیاط طنین انداخت.
پونه زیر لب زمزمه کرد. “حالا دیگه کیه؟ چی میخواد؟” او هنوز توی حیاط و نزدیک در خانه بود. تودهی سیاهی از مورچهها روی مگس را پوشانده بودند. پونه به پنجره بالا نگاه کرد. صورت مادرش پشت شیشهی کدر پنجره ظاهر شد که به پایین نگاه میکرد. کوبه با صدای بلند تری طنین انداخت. پونه با پاهای برهنه و گل آلود بسوی در رفت و کنار آن ایستاد و باز به بالا نگاه کرد. صورت مادر در تاریکی ناپدید شد. پونه باز تأمل کرد. حالا تودهی سیاه مورچهها مگس نیمه مرده را در طول آجرها بدنبال خود میکشیدند.
گلی از داخل دالان فریاد زد. “بجنب دیگه، چرا درو باز نمیکنی؟”
پونه روی انگشتان پا خود را بالا کشید تا بتواند چفت در را باز کند. عمه و مادر بزرگ در روسریهای سفید خود چون موجی کف آلود و سهمگین از سیلاب، سینه کوبان و مویه کنان از درگاه فرو ریختند. پونه به پنجرهی باز پشت سرش نگاه کرد و چشمانش برای لحظهای به گردش یکنواخت باد بزن پیره زن خیره ماند.
مادر گفته بود: “مثل آدم سلام کنین.” سلام کرد اما کسی صدایش را نشنید. به دنبال مهمانها وارد دالان شد. پشت سرش صف مورچهها مگس را بسوی روزنی در ترک دیوار حمل میکردند. پیرزن صاحب خانه هنوز خود را با باد بزن حصیریاش باد میزد. پونه آنجا در پای پلهها ایستاد و بالا رفتن مادر بزرگ و عمه را تماشا کرد. اما بالا نرفت. در آنجا صدای بغض آلودهشان را میشنید که در اتاق بالا برای نوزاد دل میسوزاندند.
گلی در پاپیچ پلکان دالان روی نرده خمشده بود. از نخ سفید و قرمز بلندی که در دست داشت سیبی آویخته بود که آزادانه در هوا میچرخید. سیب با رنگهای زرد و گلرنگ مثل گردبادی به دور خود میچرخید. ابتدا بهتدریج سرعت میگرفت و رنگهایش در هم میآمیختند. آنگاه اندکاندک از سرعت چرخشش کاسته میشد و لحظهای را به سکون میگذرانید تا باز در جهتی دیگر چرخش آغاز کند. در این بازی، تکرار گردش هماهنگ و موزون امواج مداوم رنگها، جشنی آرامشبخش در چشم دختران بود و آنها را افسون میساخت. اما این بار یک لکهی سیاه روی سیب این آرامش را بر هم میزد و افسون را باطل میکرد. لکه در گردش دوار سیب چون خط سیاهی از گناه پدیدار میشد و آن لحظات بیخیالی ناب را به بیداری تلخی مبدل میساخت.
اتاق مادر حالا در سکوت فرورفته بود.
پونه به بالا نگاه کرد. “چرا گریه میکردن؟”
گلی سیبش را بالا کشید، شانه بالا انداخت و جوابی نداد. پونه به سیب و دست خواهرش که ریسمان سرخ و سفید را دور انگشتانش میپیچید خیره مانده بود. “منم یکی درست میکنم، با یک سیب تازه… بی لک…”
[مدرسه فمینیستی]
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید