شعری از محمدعلی شکیبایی
سایهها خشنتر از پیراهنام میرقصند. بیخودی به راه نزدهام… کلاغها را که میبینم، انگشتِ اشارهام…”تبَت یَدَا أبِی لَهَبٍ وَتَبً” را نشانه میگیرد. آنوقت انتظار میرود، از برجِ میلاد، رنگین کمانی زلفِ یار را شانه کند. نه…به همین سادگی، جراحتِ مزمنِ دستها را تکذیبِ خشم نمینامم. از شکارِ شکارچی هم زانو به آسمان نمیدوزم…تا اطاعتِ صبر، حدسِ چراغ را به خیابان میبرم…به داروغهها و شکلکهای پشتِ میدان، قبای ژندهام را نمیفروشم. اگر دوبارهها را در پرانتز جاندهم، به کلمه که پناه میبرم…قاتلی در من خودکشی میکند.