فروغ از زبان فروغ
اشاره:
ماه پیش یادمان فروغ فرخزاد در ونکوور برگزار شد. این مراسم که به ابتکار انجمن هنر و ادبیات ونکوور تدارک دیده شده بود، دکتر احمد کریمی حکاک سخنران اصلی این برنامه بود که متن کامل سخنرانی ایشان را تحت عنوان «فروغ و دخترانش» در هفته آینده چاپ خواهیم کرد.
فریده نقش، محمد محمدعلی و رُهام بهمنش از دیگر سخنرانان این مراسم بودند که نظرات و سخنان آنها به تدریج در این صفحه منتشر خواهد شد.
در ابتدا بنا داشتیم تا همهی این سخنان را در یک مجموعه تقدیم خوانندگان شهروند بیسی نمائیم، اما بهدلایلی نتوانستیم از انجام آن برآئیم. اما قول میدهیم تا همین مجموعه بزودی در وبسایت شهرگان قرار داده شود.
[شهروند بیسی]
فریده نقش
فروغ از زبان فروغ
♦
و این منم
زنی تنها
در آستانه فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلودۀ زمین
و یاس سادۀ و غمناک آسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی
♦
من چهارمین فرزند خانواده بودم .
مادر یک زن به تمام معنی بود. ساده دل, کودک وار و خوش باور؛ زنی آویخته به تمام سنتها و قراردادها .
چهرهی پدر همیشه از یک خشونت عجیب مردانه پربود. بمحض اینکه صدای مهمیز چکمههایش بلند میشد، همهی ما خودمان را از دیدرس و دسترس او دور میکردیم .
همین پدر عاشق شعر بود
من عاشق قصههای پدر بزرگ بودم. به قصه که گوش میدادم دچار احوال مالیخولیائی خاصی میشدم .
هنوز دفترچههای مشق کلاس دوم و سوم دبستانم را دارم . تمام ثروت مرا کاغذهای باطلهای تشکیل میداد که در طول سالها جمع کردهبودم.
کاغذهائی که دست دوستانم روزی بر آنها نشانهای نقش کرده، خطی کشیده و یا تصویری طرح کرده است .
پس از دوران دبستان حالات متفاوتی داشتم. گاهی دختر شیطانی بودم که از روی دیوار بالا میرفتم و مثل پسرها روی نوک درختها مینشستم و مثل شیطانک با کارهایم دیگران را به خنده میانداختم .
اما گاهی دختر غمزدۀ بهانه گیر و لجوج و حساسی بودم که با کمترین بهانه ساعتها با صدای بلند گریه میکردم .
در دبیرستان بود که به شعر علاقهمند شدم. اولین شعرم با مصرع دور از اینجا دور از اینجا شروع میشد.
همان زمان بود که غزل پشت غزل میساختم اما هرگز چاپشان نکردم .
میخواندم، میخواندم. دیوان پشت دیوان و بناچار پس میدادم. نمیدانم آنچه از خود و با خود زمزمه میکردم شعر بود یا نه اما هرچه بود (من) آن روزها بود .
خانه سرد بود. پدر عبوس و محیط خانه نامهربان. هنوز کلاس هفتم بودم که نوه خاله مادرم، شاپور را شناختم. او مجلسآرا بود. قصههای خندهدار میگفت. شاید برای فرار از آن نامهربانیها عاشق شاپور شدم. شاید بی مهری پدر و رغبت او برای ازدواج مجدد مرا آوارهی ازدواجی زودرس کرد .
ساده و بیتکلف به ازدواج او درآمدم .
زنی ۱۷ ساله که تنها دوره اول متوسطه را به پایان رسانده بودم، کتاب اسیر را منتشر کردم.
اولین مجموعه اشعارم
در اهواز تولد پسرم کامیار نیر نتوانست اختلافات و ناهمگونیها را میان من و شاپور کمتر کند؛ پس به تهران بازگشتم و از شاپور جدا شدم. علاوه بر دخالت دیگران سرسختی خود من عامل بزرگ دیگری بر این جدائی بود .
چه میشود کرد، اخلاق و رفتار من خاص خودم است. درعین اینکه بی نهایت مهربان، رئوف و حساس بودم، هیچ چیز و هیچکس نمیتوانست مرا از فکر و تصمیمی که داشتم منصرف کند. انتخاب میان زندگی و شعر. سرسختی من، انتخاب را به سوی شعر لغزاند .
من از آن ادمهائی نیستم که وقتی میبینم یک نفر به سنگ میخورد و سرش میشکند، دیگر نتیجه بگیرم که نباید به طرف سنگ رفت. من تا سرِ خودم نشکند معنی سنگ را نمیفهمم.
من جانب شعر را گرفتم و پیوندِ سستِ دو نام، گسست .
شعربرای من جفتی است که کاملم میکند با او درد دل میکنم. دریچهای است که مرا به هستی مرتبط میسازد .
شعر برای من مثل پنجرهای است که هر وقت به طرفش میروم خود بخود باز میشود. خوبیش این است که آدم وقتی شعر میگوید، میتواند بگوید من هم هستم یا من هم بودم .
من در شعر خودم «چیزی را جستجو نمیکنم» بلکه در شعر خودم تازه خودم را پیدا میکنم .
فشار زندگی، فشار محیط و فشار زنجیرهائی که به دست و پایم بسته بود و من با همۀ نیرویم برای ایستادگی در مقابل آنها تلاش میکردم، خسته و پریشانم کرده بود. من میخواستم یک زن یعنی یک بشر باشم. من میخواستم بگویم که من هم حق نفس کشیدن و حق فریاد زدن دارم.
اکنون شعر برای من یک مسألهی جدی است. جوابی است که باید به زندگی خودم بدهم .
در اسیر من فقط یک بیانکننده ساده از دنیای بیرونی بودم، اما بعداً در دیوار، شعر من ریشه گرفت و بههمین دلیل موضوع شعر برایم عوض شد. دیگر شعر را تنها در بیان یک احساس منفرد درباره خودم نمیدانستم بلکه هرچه شعر در من بیشتر رسوخ میکرد من پراکندهتر میشدم و نیازهای تازهتری را کشف میکردم .
اصلاً شعر اگر که به محیط و شرایطی که در آن به وجود میآید و رشد میکند بیاعتنا بماند هرگز نمیتواند شعر باشد . تصور میکنم کسی که یک کار هنری میکند، باید اول خودش را بسازد و کامل کند بعد ازخودش بیرون بیاید و به خودش مثل یه واحد از هستی و وجود نگاه کند تا بتواند به تمام دریافتها، فکرها و حسهایش یک حالت عمومیت ببخشد .
نیما را خیلی دیر شناختم و شاید به معنی دیگر خیلی بهموقع. بعدها نیما عقیده و سلیقهی تقریباً قطعی مرا راجع به شعر ساخت. و یکجور قطعیتی به آن داد. من میتوانم بگویم که مطمئن هستم از لحاظ فرمهای شعری و زبان از دریافتهای اوست که دارم استفاده میکنم.
من به علت خصوصیات روحی و اخلاقی خودم و مثلاً زن بودنم طبیعتاً مسائل را به شکل دیگری میبینم.
من میخواهم نگاه او را داشته باشم اما در پنجره خودم نشسته باشم
در جوانی احساسات ریشههای سستی دارند فقط جذبهشان بیشتر است اگر بعداً بوسیله فکر رهبری نشوند و یا نتیجه تفکر نباشد خشک و تمام میشوند. من به دنیای اطرافم به اشیاء اطرافم و آدمهای اطرافم و خطوط اصلی این دنیا نگاه کردم آن را کشف کردم و وقتی خواستم بگویمش دیدم کلمه لازم دارم؛ کلمههای تازه که مربوط به همان دنیا میشود. اگر میترسیدم میمردم، اما نترسیدم و کلمهها را واردکردم. بهمن چه این کلمه ها هنوز شاعرانه نشده است «جان که دارد»؛ شاعرانهاش میکنیم .
یکی از خوشبختیهای من این است که نه زیاد خودم را در ادبیات کلاسیک غرق کردهام و نه خیلی زیاد مجذوب ادبیات فرنگی شدهام. من دنبال چیزی در درون خودم و در دنیای اطراف خودم هستم …
اما در تولدی دیگر باید گفت من در مورد کارهای خودم قاضی ظالمی هستم . عیب کار من این است که هنوز همه انچه را که میخواهم بگویم نمیتوانم بگویم … همیشه از جنبههای مثبت وجود خودم فرار میکنم و خودم را میسپارم به دست جنبههای منفی آن .
من سی ساله هستم و سی سالگی برای زن سن کمال است. بهرحال یکجور کمال اما محتوای شعر من سیساله نیست؛ جوانتر است. باید با آگاهی و شعور زندگی کرد .
و میترسم زودتر از آنچه که فکر میکنم بمیرم و کارهایم ناتمام بمانند …
و میترسم زودتر از آنچه که فکر میکنم بمیرم و کارهایم ناتمام بمانند …
و میترسم زودتر از آنچه که فکر میکنم بمیرم و کارهایم ناتمام …
فریده عزیزم.
این نوشته ات برای من نمونه ای شد برای تعریف بیوگرافی بزرگان. تنها تو توانسته ای زبانت را چنان به زبان شاعره توانا فروغ نزدیک کنی که مرزها کمرنگ و ناپیدا شوند. کاری درایتمندانه و هنرمندانه. متشکرم