یک غزل و یک شعر سپید از علیرضا زرّین
گفتی که از یادم نخواهی برد
گفتی که از یادم نخواهی برد
یا یاد من بادی که کاهی برد
هرگز نمی خواهم گدایی کرد
حتی گدایی را که شاهی برد
ای پاره ی جانم مرا در یاب
در تو روانم رود ماهی برد
وقتی که خود را در تو می یابم
آن دم که تنهایم که گاهی برد
در آن شبی افسون گری با ماه
دزدید گو اما چه ماهی برد
ما همسفر تا مقصدی هستیم
تا می برد ما را به راهی برد
شاید به اوجی دست آویزیم
آری همان اوجی که چاهی برد
با آن که در دیدم نمی گنجد
عشقم به او از من گناهی برد
۲۳ اکتبر ۲۰۱۵
[divide]
درخت تنها، کلرادو، آمریکا
نخواستم
نخواستم دروغی باشم
که بر لب تو می ماسد
ادا و اطواری که دستان ترا
به رعشه می اندازد
و بازوانم را
به طلسم طوماری تبدیل می کند
خواستم حقیقتی باشم
هرچند کوچک و ناچیز
اما شگرف و تکان دهنده
مانند سکته ی قلبی
که یک عمر عاشق بود
و در لحظه ی نخست وصال
از کار می ایستد
و از تمام وجود او
تنها همین حقیقت
می ماند
۲۰۱۵