ضد نور
عکس، تاریک شد. دلیلش واضح بود: گوشه سمت راستش، خورشید پشت زن و مرد میدرخشید و هر دو را تیره کرده بود. باید کادر را تنگ میکردم، اما خورشید آنقدر اشعه طلایی دم غروبش را اغواگرانه بر ابرهای پراکنده افق تابانده بود که ناخودآگاه تمام تلاشم را کرده بودم که در کادر بگنجانمش. از دندانهای سفید و مرتب مرد که با خندهای سرتاسری برهنه شده بودند چیزی در عکس مشخص نبود. پوست برنزه زن هم عملا به تیرگی مایو اش شده بود. خواستم عکس را نشانشان دهم و یکی دیگر بگیرم ولی مرد گفت که نمیخواهند عکسها را ببینند. وقتی متوجه نگاه متعجب من شدند، زن توضیح داد که در حال سپری کردن آخرین روز ماه عسلشان هستند و از آغاز سفر با همدیگر قرار گذاشتهاند که تا وقتی برنگشتهاند عکسها را مرور نکنند. مرد دوربین را از من گرفت و تشکر کرد. زن زیرانداز زردرنگی را که همراهش بود روی ماسههای ساحلی پهن کرد و ساک مرد را گرفت و روی آن گذاشت. به نظر میرسید که برای به آب زدن بیقراری میکند. مرد که هنوز مشغول صحبت با من بود قول داد که به زودی به او ملحق میشود. دو هفته بود که در سفر جادهای بودند. سن دیه گو مبداشان بود و با ماشین، در راستای اقیانوس آرام، تا ونکوور رانندگی کرده بودند. مرد برایم از سواحل مسیر و زیباییشان گفت. البته اذعان کرد که خسته شده و هوای ونکوور هم در ماه آگست برای شنا خیلی مناسب نیست. به کتابی که در دست من بود اشاره کرد و گفت که دلش میخواست او هم الان روی حصیر مینشست و کتاب میخواند. ولی زن صدایش میزد. باید میرفت.
خانه من نزدیک ساحل معروف «انگلیش بی» کنار پارک استنلی است. عصرهای تابستان، معمولا بعد از کار روزانه، روی ماسهها بر کندههایی که بیشتر نقش نیمکت دارند تکیه میدهم و یک ساعتی را زیر نور آفتاب کتاب میخوانم. اواخر فصل، ساحل خلوتتر میشود و عمدهی آدمها آنهاییاند که نه برای آبتنی بلکه به قصد دویدن یا قدم زدن به اینجا میآیند. امروز هم، باد نسبتا تندی از اقیانوس به ساحل میوزد و هوای نیمه طوفانی باعث شده که حتی من که برای کتاب خواندن رفتهام در تصمیمام تردید کنم. اما دیدن این دو مسافر نیمه برهنه در آب، جسورترم میکند و با خودم قرار میگذارم نیم ساعتی را بمانم. با سه، چهار متر فاصله از وسایل آنها روی ماسهها مینشینم و «عشق سالهای وبا» را باز میکنم.
معمولا چند دقیقهای طول میکشد تا از محرکهای بیرونی کنده شوم. امروز هم هنوز نثر جادویی مارکز نتوانسته است مرا به دنیای عشق پرشور فلورنتینو و فرمینا ببرد و همچنان حواسم به اتفاقات پیرامونی است که زیرچشمی میبینم مرد از آب خارج شده و به سمت وسایلشان میآید. عینک آفتابیاش را به چشم میزند و روی حصیر دراز میکشد. دوباره میخواهم روی کتاب تمرکز کنم ولی وزش باد شدیدتر شده است. باید با هر دو دست صفحههایش را نگه دارم تا ورق نخورد. بعد از چند دقیقه زن از آب بیرون میآید و درحالیکه بهخاطر سرما با دست سینهاش را پوشانده کنار مرد مینشیند. با هم حرف میزنند ولی صدایشان نمیآید. زن از داخل ساک، بطری آبی برمیدارد و جرعهای مینوشد. مرد را میبوسد و به آب برمیگردد.
دیگر تصمیم خود را میگیرم که اجازه ندهم هیچ چیزی مانع کتاب خواندنم شود. مشغول شنیدن یکی از آلبومهای ونجلیز میشوم. موسیقی سحرآمیز ونجلیز همیشه این قابلیت را داشته که من را از زمان و مکانم بکَند و بالهایی شود برای پروازم به دنیای خیال. این بار هم آهنگساز یونانی میتواند مرا به آنچه میخواهم، یعنی به سواحل کاراییب قرن نوزدهم ببرد. پیشنهاد خواندن «عشق سالهای وبا» را دوست کتابخوانام داد، هرچند که به لطف دهنلقی او، میدانستم پایانش چطور رقم میخورد. یک روز به من زنگ زد و گفت این رمان را در سه روز تمام کرده است، قصهاش را در چند جمله شرح داد و صحنه پایانی را، انگار که دارد شعری دکلمه میکند، توصیف کرد: بعد از نیم قرن، فلورنتینو و فرمینا بههم میرسند، سوار کشتی میشوند و برای آنکه کسی برایشان مزاحمتی ایجاد نکند، فلورنتینو از ناخدا میخواهد که پرچم وبا را به اهتزاز درآورد. با این کار دیگر هیچ ساحلی به کشتی اجازه پهلو گرفتن نمیدهد. فلورنتینو به ناخدا دستور میدهد کشتی را از نقطهای به نقطهای دیگر ببرد و بازگرداند. کشتی میرود و برمیگردد. باز هم میرود و برمیگردد و همینطور تا ابد، پیرمرد و پیرزن در آغوش هم میمانند. از دوستم پرسیدم حالا که پایان را میدانم، خواندنش چه لطفی دارد؟ جواب داد تا تمامش را نخوانی، پایانش لطفی ندارد.
هنوز در صفحههای جوانیشان هستم. فرمینا با دکتر مشهوری ازدواج کرده و فلورنتینو نامهنویس عشاق شده است. آنچه در دل میخواهد به فرمینا بگوید از زبان مراجعیناش خطاب به محبوبشان مینویسد. نامههایش جادو میکنند، جادویشان دل هر معشوقی را میبرد جز مال فرمینا را. موسیقی ونجلیز همچنان جولان میدهد. فتح بهشت. همان قطعهای که وقتی کریستف کلمب خشکیهای آمریکا را میبیند، نواخته میشود. شوق جهانگرد در اشتیاق عشاق گره میخورد و من را، شده برای چند دقیقه، از الان و اینجایم فارغ میکند.
در سکوت بین دو آهنگ، صدای فریادهای مرد تازه داماد، من را به زمان حال برمیگرداند. با لحنی یکسان ولی هربار بلندتر از قبل زن را صدا میزند. از جایش برخاسته و به سمت آب میدود. پیراهنی را که به تن کرده، درمیآورد و آنقدر در آب پیش میرود که بتواند شنا کند. سروصداهایش توجه مردم را جلب کرده است. رهگذرهای کنجکاو کنار ساحل جمع میشوند. چندتایشان را میبینم که با تلفن حرف میزنند. به جز مرد هیچکس را در آب نمیتوان دید. دریا دیگر کاملا طوفانی است. نجات غریقی هم دیگر آن ساعت کار نمیکند. دو مرد جوان، لباسشان را درمیآورند و به کمک میروند. نمیدانم از لحظهای که زن ناپدید شده چند دقیقه گذشته است. لابد مرد هم با تاخیر متوجه غیبت زن شده. رفته رفته بر جمعیت افزوده میشود. امواج آب هم با شدت بیشتری خود را به ساحل میکوبند، گویی که هماورد میطلبند. کتاب را زمین میگذارم. همه مردم ایستادهاند. از میان آنها چشمم به حصیر زرد رنگ میافتد که به خاطر وزن دوربین و ساک از جایش تکان نخورده است. سیاهی دوربین، روی زردی گسترده حصیر باعث شده که آشکارتر به نظر برسد و البته تنهاتر. میدانم عکسی که من گرفتهام، آخرین عکس در دوربین است و اگر وخامت اوضاع همینطور که هست پیش برود ممکن است آخرین عکس زنده از زن باشد. تصورش هم آزاردهنده است؛ اینکه زن غرق شود، مرد آشفته و دردمند با جنازه او به شهرشان بازگردد، مبهوت و مغموم بیمیل به آب و غذا خود را در خانه حبس کند، یک روز که در اتاقش تنهاست و در تقلای فراموشی تراژدی یاد دوربینش بیفتد، از روی کنجکاوی و البته خودآزاری روشنش کند و عکسها را ببیند و چشمانش در اولین نگاه، سر همان عکس آغازین، صورت خندان گرچه ضدنور زن را ببیند با پیشزمینه اقیانوس خروشانی که به زودی به قربانی میگیردش، و اینها همه از خلال لنز دوربینی که کنترلش در دستان من بود. تصورش آزاردهنده است.
از جایم بلند میشوم و به سمت حصیر میروم، بیاعتنا به آدمهای اطراف، دوربین را برمیدارم و روشناش میکنم. همانطور که انتظار داشتم، عکسی که من گرفته بودم، آخرین عکس دوربین است. یک بار دیگر سرم را بالا میگیرم. اوضاع تغییری نکرده است. مرد، همچنان عاصی و مجنون، لحظههایی برای هواگیری به سطح آب میآید و فریادهای از ته حنجرهاش بر خروش موج چیره میشود. تصمیمام را میگیرم و با فشردن دکمهای عکس را پاک میکنم. اما به محض اینکه عکس پاک میشود، یکی دیگر جایش را میگیرد: عکسی از زن در خیابان دنمن، در حال خوردن بستنی. بستنی فروشی را میشناسم، همین دو خیابان بالاتر است. احتمالا در راه ساحل گرفتهاند. آن را هم پاک میکنم. عکس بعدی داخل یک مغازه لباسفروشی است. زن کلاهی حصیری به سر گذاشته، با انگشتانش گوشه کلاه را گرفته و لبخند به لب، دوربین را نگاه میکند. با پاک کردن آن به عکسهایی در فضایی بسته میرسم که به نظر میآید اتاق هتل باشد. زن در حال آرایش، پوشیدن لباس، نگاه به خود در آینه، فرستادن بوسه به عکاس و تصاویری خصوصیتر. در همین فاصله صدای آژیر آمبولانس میآید و گروه امداد دوان دوان به سمت اقیانوس میشتابند. حسی گناهکارانه به من دست میدهد. درحالیکه من مشغول تماشای عکسهای شخصی زن هستم، او کف اقیانوس در برزخ بین مرگ و زندگی دست و پا میزند، حنجرهاش بهطور غریزی راه نای را بسته است تا آب را به معده هدایت کند، اما به زودی با پر شدن معده، حنجره به ناچار راه را به ششها باز میکند تا آب شتابان تکتک نایژهها را به تسخیر درآورد، تا اکسیژنی به سلولها نرسد، تا مولکولهای دیاکسید کربن خون را پر کنند، تا صاحب این بدن شاد و پرطراوت غرق شود. تعداد عکسها زیاد است و وقت اندک. با فشردن دکمهای تمامشان را یکجا پاک میکنم و دوربین را سر جایش میگذارم.
میخواهم به مردم دم ساحل نزدیک شوم که در گوشهای ناگاه سروصدای عدهای بلند میشود. مرد جوانی که بلوز سفیدی به تن دارد، درحالیکه زن را بغل کرده به سمت ساحل میآید. مرد دیگری برای کمک به سمت او شنا میکند. گردن زن خمیده است و موهایش آویزاناند و نوکشان روی سطح آب شناور. همه به آن سمت میدوند و مشتاقانه منتظر رسیدن مرد میمانند. شوهرش باخبر میشود و هیجانزده خودش را به خشکی میرساند، جایی که حالا زن را خواباندهاند. زن بیهوش است. مرد سفیدپوش کنار میرود تا ماموران امداد بتوانند کارشان را انجام دهند. شوهر زن سراسیمه مرد جوان را در آغوش میگیرد و غرق در بوسه میکند. بهزودی متوجه میشود که از اینجا به بعد جان همسرش دیگر دست ماموران امداد است. مرد سفیدپوش را رها میکند و از روی استیصال آستین یکی از امدادگرها را میگیرد. دائم تکرار میکند که آن زن همسر اوست و آنها در ماه عسل هستند و امروز ماه عسلشان به پایان میرسد. امدادگرها از مرد میخواهند که راحتشان بگذارد ولی مرد نمیتواند. شانههای زن را میگیرد و تکان میدهد. یکی از امدادگرها، به ناچار، با خشونت او را بلند میکند و عقب میبرد. یکی دیگرشان بعد از چند ثانیه به او مژده میدهد که زن هنوز زنده است. تنها بعد از این وعده است که مرد اندکی آرام میگیرد.
مرد آرام میگیرد اما اضطراب من تازه شروع میشود. با دخالت بیجایم، با دلسوزی بیحاصلم، خاطرهی یک ماه عسل تکرارناپذیر را برای همیشه از بین بردهام. من که نگران دیده شدن عکسها بودم و افسوسی که به همراه میآوردند، حالا غصه دیده نشدنشان را میخورم و افسوس از دست رفتنشان را. آیا آن دو، علت کار من را درک خواهند کرد؟ البته که نه! بهتر است دیگر آنجا نمانم. میخواهم آن جماعت را به حال خود بگذارم. در راه بازگشت و قبل از آنکه کتابم را بردارم، چشمم باز به دوربین میافتد، دوربین خالی از خاطره. امدادگرها هنوز مشغول تنفس مصنوعی هستند. دوربین را برمیدارم و به سمت جمعیت میدوم. مرد هنوز در بازوان امدادگر قویهیکل اسیر است و نگاهش اسیر چشمان بسته زن. دوربین را روشن میکنم و صورت منتظر مرد را نشانه میروم. از زن بیهوش هم عکس میگیرم، از سرفههایش و از آبی که از دهانش بیرون میریزد، از مرد و نعرههایش که نام زن را صدا میزند، از تقلاهایش که خود را از چنگ امدادگر درمیآورد، از نگاه خیره زن که هنوز زندگی دوبارهاش را باور ندارد، از به زانو افتادن مرد و چنگ زدنش بر بدن بیحال زن، از گریههاشان در آغوش هم، از لبخندها و تشویقهای اطرافیان، و از اقیانوسی که حالا کمی آرام گرفته است. در همه عکسها، خورشید دم غروب پشت من است و سوژههایم را غرق در نور مایل خود کرده است.
کمی آنطرفتر، صفحات کتاب من، سوار بر نسیم ساحل تا ته ورق میخورند و برمیگردند تا باز تا ته ورق بخورند و بازگردند.