پنج شعر از صحرا کلانتری
شعر اول:
شاخ ها؛ شاخ ها روییدند
در بی تناسبیِ جمجمه ها
در حاشیه هایی متمایل به انفجار
روییدند به تعددِ سطل هایِ آدم خوار
روییدند به تعددِ پستان هایِ مهاجر
تا ییلاق هایِ لبی ترشیده
آنجا که پیامبری از گلوگاهی متعفن ندا می دهد:
زباله ها… زباله ها
آن جمجمه ی متروک
آن شاخ ها که برآیندِ لشکرِ مردمکها بودند
آن دندان هایِ به هر شیهه جهیده
جهیده به مویه ی ریشه ها
آن شماره هایِ به شیهه افتاده
افتاده به مویه ی ریشه ها
به مویه ی هر آنچه محکوم به جهیدن است
آنجا که شاخ به شاخ
تا گلوگاهِ پیرامون فرو می رفتی
فرو تا سطل هایی به امرِ دوشیدن
فرو تا پستان هایِ ریز و درشتی در همخوابگیِ راهزنانِ کوچک
چقدر بیاویزم از جمجمه ام شاخ هایت را؟
چقدر سطل به سطل بریزانم از مکیدنت دوشیدنم را؟
چقدر همخوابه ی لبالبی آویخته به فرو باشم؟
آنجا که به متروکه ترین جمجمه تعبیر شدی
اشاره فرستاده ام به شاخ هایت
به روزه داریِ افق
به وارونگی
به انقطاعِ نیمه هایِ طعم و بو در مشغله ی حواس
شاخ بود که به چشایی ات می خورد
شاخ بود که به بویایی ات می خورد
شاخ بود که به مردمک هات می پیچید
و از چشایی ات می جهید
و از هر سوراخ بیرون می زد
هیچکس به جمجمه ات آب نداد
هیچکس شاخ را از گوشه های حدقه ات ندید
و حتی ردپایِ زنجیرهایِ رقصیده را
و حتی مردمکی پاشیده در تجسمِ سوسک هایِ لهیده را
حالا با شاخی به برگ افتاده
به گل افتاده
به فرو افتاده
تن داده ام
به جاذبه ای محتوم به فرو بردن
شعر دوم:
جای خالی را تکه تکه پر کنید
با تکه تکه دستی گریزان از هجایِ لامسه
با تکه تکه؛ پاهایِ برون تاخته از حجامتِ گام
با ده؛ نه؛ هشت؛ هفت؛ تکه انگشت
که به یک اشاره فرو می ریزند
و با تکه تکه سری؛ افتاده به خوانشِ باد
می خواست برود به تکه تکه
به فتحِ آنها که پریده بودند
پریده؛ پریده تا بزنگاه های انقطاع
آنجا که مردمک های گرسنه
پریدنت را به گوشه هایِ حدقه پناه برده اند
می خواست برود
با دو نفر گام
با دو نفر قوزک
با چند نفر حنجره که در انتهای دو پا؛ تار می زدند
تا ساق هایی که در شهوتِ سرانگشتان
به شتابِ دایره می گویند: بکوب… بکوب
تا تکه تکه؛ انگشت بخشکاند از لهجه ی دایره
می خواست برود تا فتحِ زانوانی افتاده به نیافتادن
تا کمرگاهانِ کافر به خطِ افق
تا سینه گاهانِ پناهنده به هزاران لخته
و تا گردنگاهانِ همخوابه با کُنده ها
آنها که از تحملِ ضرب می آیند
می خواست برود به فتحِ مردمک هایی افتاده به نچرخیدن
که بچرخاند
بچرخاند حولِ محورِ آن گلوگاه که از هجایِ پنجره می ریزد
میله… میله
مُشت… مُشت
و به فتحِ حدقه ای که از برداشتِ سفید می گریزد
تا پلک؛ پلک به حجم اشیا نزدیک شود
می خواست برود به لمس
به حادثه ی لمس
در بزنگاهِ “چیست؟ “؛ “کیست؟ “؛ “نیست؟ “
و به آن قطره ها از گلوگاهِ حنجره بگوید:
باران یعنی کمی مانده به کبود
کمی مانده به جمجمه
کمی مانده به هر آنچه پریدنی ست
شعر سوم:
به بادهایِ در مسیرِ استخوان؛ بگو
به آن تحرکِ تیز
به آن تیزهای رسیده به بلندایِ تحریک
به آن جویندگانِ مغزهایِ سرگردان
بگو
بگو؛ همزادَم با میانسالگیِ تلنگری؛ زاییده از “نیست”
جایی که دندان هایت را کشیده… کشیده؛ می کِشند
می کِشند به عقربه ای خشکیده تا “شاید”
با جِرم هایی مومن به “ممکن است”
جایی در کهنسالگیِ ناخن ها
آنها که در دوشادوشِ تهی به استقلال می رسند
در همهمه ی لثه ها
تا سرگردانیِ قروچه ها
به آنها که مو به مو از جمجمه سرباز می زنند
به نقشانقشِ شمایلی در منتهایِ حرکت
با لبی که از محاصره ی گونه ها می گریزد
تا چشیدن را بسپارد
به سوراخی که از ته مانده ی تجسم می آید
از دهان بیرون زده ام
از دهان هایی که دره؛ دره می ریزند
ذره؛ ذره ات را به هجایی که کوتاه می آید
کوتاه… کوتاه تا سمفونیِ هیس
تا اشاره هایی در همخوابگیِ بویایی ات
با قلابی انداخته به برهوت
آنجا که پدر بالا می آید به هجایی بلند
و مادر پایین می آید
پایین تا حنجره ای سرشار
تا کِرم از اشاره نمیرد به دهان
آنجا که تعفن تا ایستادگی یک کِرم فاصله می جنبد
تا بزنگاهِ عطسه ای که از کشاکش دره ها می گریزد
تا صاف به لحنِ هوا نزدیک شود
به بادهایِ در مسیرِ استخوان؛ بگو
امشب یک قروچه؛ دندان ترم
بی نیشانیشی به گُرده گاهت
به انهدامِ چهار عقربه
به شمایلِ خِرخِره ای گریزان تا باد
شعر چهارم:
از نسلِ تارهایِ نکوهیده می آمد
از تارهایی شکسته به نواخت
از انتهایِ لحنی جامانده در هیساهیسِ اشاره ها
می رفت به نواختَنم
تا بنوازَدَم به تمام
با خرناس هایِ جهیده از شکاف
تا سمفونیِ عمق
تا خواب هایِ تا سر؛ ته کشیده
به همخوابگی
به کمرگاهِ قطره گاهی در شهوتِ فرود
می نوازَدم به تمام
با هورت هایی کشیده… کوتاه
آنجا که پیاله ای به فهمِ اندازه ات میسر است
تا سوگِ چشیدنی جا مانده از مرزهایِ بلع
مرزهایی که می دَود به پریدن
می دَود به التماسی وامانده از جهش
و به گام هایِ قهقهه هایی تا شعاعِ تبخیر
و به قبیله ی دندان هایِ سگی در همهمه ی استخوان
تا نواختن به گونه هایی سرخ پوش
آنها که از تخیلِ اصوات می آیند
می نوازَدم تکه… تکه
تار… تار
با مغزِ تارهایی به سوزش افتاده تا لرز
تا نسبتِ هر چه جلوگیری به هر چه آماسیدگی ست
آنجا که از جمجمه تا برهوت یک مشت مو فاصله است
می نوازَدم به تمام
با دسته ای رگ به رگ که از رگارگِ رقت می گریزند
با دو پایِ مقروض در کشاکشِ غلظت
که لختگی ات را بچرباند به بم ترین نواخت
یا به انبوهِ روییدنی که بنوازدَت پلک
بنوازدَت به خزیدن
بنوازدَت به تمام
تا آخرین شیار؛ خوراکِ طویله ات باشد
شعر پنجم:
با دو پیاله تهی از پستان
افتاده ام به تخلیه ات
پیاله انداخته ام به اعماق
و به تراشیدنت از آنچه روییدنی نیست
جز در اختلالِ ابرهایِ متراکمی که از محاصره ی جمجمه ات
به گستردگی می رسند
پیاله انداخته ام به تختخوابی در خلالِ دنده ها
دنده هایی تُرش کرده از مکیدن
مکیدنی وارونه به ابتدایِ رگهایت
آنها که میلِ رقت دارند
میل دارند که بگردند حولِ مرورهایِ سرخ
و بگردند
و بگردند تا طلوع هایِ لَختگی
پیاله انداخته ام به تعصبِ میانه هایی ایستا
میانه هایی با یک پا روی چهل دقیقه
و به ته مانده ی زنی که برای تصفیه به کلیه هایش پناه می برد
و با استخوانی تراشیده به قلاب می خیزد
می خیزد به کهن ترین پیازه ها به التماسِ سیاه
و سفید به قلاب پارو می زند به مکیدن
به چهار دست و پایی جامانده در چهل دقیقه پیش از “ایست”
پیاله انداخته ام به پیروانِ نخاعت
که هر شب به گوشزدِ انقطاعی نازکتر می شوند
و به مردمک هایی ناشناس
که از هواخوری هایِ حدقه ات به محفلِ رگهایم خیزیده اند
برای چرخیدن
که بگردند… بگردند… بگردند
تا چهل دقیقه ای که می خواست روی یک پا بماند
و به مُشت هایی متراکم در چانه هایت
چانه هایی امیدوار به خروجی لبالب
پیاله انداخته ام به چسبیده هایت
با استخوان هایی رسیده از خاطره ی حرکت
به تراشیدنت
به تکاملِ تخلیه ات با دو پیاله تهی از پستان
نسخه پی.دی.اف (صفحه ۲۱-۲۰)
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
فاطمه کلانتری (صحرا)؛ متولد ۱۳۵۷ – تهران، نویسنده؛ شاعر؛ فیلمنامهنویس و کارگردان است. او در رشتههای کارشناسی حسابداری، فیلمنامه نویسی، و کارگردانی سینما فارغ التحصیل شده و دانشجوی کارشناسی ارشد ادبیات نمایشی است. صحرا کلانتری چهار اثر تالیفی در مقولهی شعر دارد.
آثار تاکنون منتشر شده او عبارتند از:
«گردباد طرح انگشتان بیجهت من است»، ۱۳۸۸، نشر البرز فردانش / «خط عمود»، ۱۳۹۵، انتشارات مایا / «نقطه را فریاد کن»، ۱۳۹۵، انتشارات مایا / «خانهام جایی است میان پوست و استخوان»، ۱۳۹۹، نشر دانشیاران / کتاب شعر-نقاشی “Alma das Mulheres” (اردوگاه زنان) به دو زبان لاتین و انگلیسی، کاری مشترک با ساندرا براگا نقاش برزیلی، نشر بینالمللی اقیانوس بهشت – ۱۳۹۹، برزیل / رمان کوتاه «گنبدهای قرمز دوست داشتنی»، نشر مهری، لندن.
او با فیلم کوتاه تجربی «بلیط برگشت» در سال ۱۳۹۷ وارد جهان سینما شد. ساخت مستندی مشترک با رامین کاوه به نام «یک روز زندگی» در سه نسخهی ایرانی؛ انگلیسی؛ روسی از دیگر فعالیتهای سینمایی اوست که به جشنوارههای خارجی ارسال شدهاست.