Advertisement

Select Page

داستان کوتاه «پشتِ سر»

داستان کوتاه «پشتِ سر»
 
داستان کوتاه «پشتِ سر» از مجموعه داستان‌های «بـدون مـرز» محسن هرندی داستان‌نویس ایرانی است. به امید که این مجموعه هرچه زودتر به دست چاپ و انتشار سپرده شود.  
 
 
پیرمرد را تیچـر صدا می زدند. اکثر شب ها کنار پیتِ آتش می نشست و کتاب می خواند. روزگاری برای خودش کسی بود و عددی به شمار می رفت و ادبیات و فلسفه درس می داد. اما حالا چرا بی خانمان شده بود و در زیر یک پُل قدیمی و مسدود، درونِ یک سر پناه چوبی و زیر اندازِ مقوایی زندگی می کرد؛ سرنوشتی بود که بیشتر به داستان اورفئـوس شباهت داشت و ماجرای این که چرا او هم به پشت سرش نگاه کرده بود را هرازگاهی برای بابی آیفون و گـری دوچرخه بر زبان می راند.
گـری دوچرخه هر وقت گذرش به زیرِ آن پل می افتاد و پیتِ آتشِ تیچـر را شعله ور می دید؛ بی اختیار ترمزِ وسوسه اش می برید و برای گرم کردنِ پوست و استخوانی که به هیکلش باقی مانده بود، پا از رکاب زدن بر می داشت. ترکِ دوچرخه یک بشکه را با طناب بسته بود و خرت و پرت هایی را که از گوشه و کنار و سطل های زباله پیدا می کرد داخل آن می ریخت؛ به طوری که به راحتی پشت سرش را نمی دید. نگه داشتن دوچرخۀ گـری کار آسانی نبود، از روی زین به روی تنه می نشست و هم زمان پاهایش را زمین می کشید و همیشه چند فوت دورتر از جایی که می خواست دوچرخه را نگه می داشت. بعد پاهایش را یکی یکی به عقب بر می داشت تا به محل مورد نظرش می رسید.
از بارِ آخری که گـری دوچرخه را عقب عقب به پیتِ آتشِ رسانده بود یک هفته نمی گذشت. تیچر کنار آتش نشسته و مشغول کتاب خواندن بود و با دیدنِ گـری سرش را بالا گرفته و گفته بود: “چرا معطلی!” بعد دست دراز کرده بود و صندلیِ تا شده را برایش باز کرده بود. آنوقت گـری پا به پا دوچرخه را به کناری برده و به دیوارِ پل تکیه اش داده و اگر کتابی پیدا کرده بود، از توی بشکه بر می داشت و گشاد گشاد می آمد و به روی آن صندلیِ کهنۀ ساحلی که سال ها رنگ دریا را ندیده بود می نشست و کتاب را به تیچـر می داد و دست هایش را به روی پیتِ آتش می گرفت.
بابی آیفون با عصا راه می رفت و می لنگید. هرازگاهی سر و کله اش اطراف مک دونالد، بین خیابان های یازده و دوازدهم پیدا می شد و تا زمانی که کسی برایش همبرگری نمی خرید، درِ مک دونالد را برای آدم ها باز و بسته می کرد و اگر کسی سکه، یا نخِ سیگاری کف دستش می گذاشت؛ به پاس قدردانی کپ کلاه کهنه و رنگ و رو رفته را از روی سرش بر می داشت و به سینه اش می فشرد. بابی هیچ وقت دستِ خالی به دیدار تیچـر نمی رفت؛ آنقدر دور و بر استارباکس می پلکید تا سرانجام یک کاپ دو جدارهٔ قهوه به دستش می رسید، آنوفت پا به راه می گذاشت و در کنارِ پیتِ آتش به روی آن صندلی ساحلی می نشست و تا ساعتی از فکرِ غروبِ دریایِ آرزوهایش بیرون نمی آمد.
آن شب بابی آشفته و پریشان حال به سراغِ تیچـر رفته بود. آن طور که شنیده بود، گـری را کامیون زیر گرفته بود و پیش از آنکه آمبولانس از راه برسد، گـری را از زیر چرخ ها بیرون کشیده بودند. مثل این که عاقبت گـری هم به پشت سرش نگاه کرده بود.
وقتی سر و کلۀ بابی پیدا شد، تیچـر کتابش را کناری گذاشت و صندلی تاشوی ساحلی را برای او باز کرد و قهوه را از دستش گرفت و نیمی از آن را توی کاپ دیگرش ریخت. بابی به روی صندلی نشست و عصایش را زمین گذاشت. با عجله آیفون را از توی جیبش درآورد و شمارۀ خدا را گرفت. بابی بی دلیل و در حضور هر کسی به خدا زنگ نمی زد. تنها چند دوست قدیمی می دانستند بابی هر وقت دلش می گرفت و یا غم و غصه اش می شد و یا چیز عجیبی می شنید، با خدا تماس می گرفت:
– الو می شنوی! الو… با توام … صدامو می شنوی!
آن وقت گوشی را طوری به گوشش می فشرد که کسی به غیر از خودش صدای خدا را نمی شنید. این گفتگوی با خدا بیشتر از یک دقیقه طول نمی کشید. بار آخری که هر سه در کنار هم به دور پیت آتش نشسته بودند، تیچـر داشت داستان اورفئـوس را برای آن ها می خواند. داستان به آن جا رسیده بود که اورفئـوس نمی بایست بر می گشت و پشت سرش را نگاه می کرد؛ که ناگهان بابی تحمل اش را از دست داده بود و آیفون را از جیبش بیرون آورده بود و با خدا تماس گرفت. وقتی بابی داشت به حرف های خدا گوش می کرد، گـری آهسته کنار گوشِ تیچـر گفته بود:”من فقط می تونم تأثیر حرف های خدا را توی صورتش ببینم… اون تاج خار رو توی چشاش می بینی.” وقتی ابروهای بابی به هم وصل شد؛ گـری ادامه داد:” حالا داره صلیبِ نگاهشو از روی پُل پیشونیش بالا می بره… اون دو تا میخ رو تو چشاش می بینی… داره یکی رو به پاهاش می کوبه یکی رو به دستاش… حالا باید صبر کنیم ببینیم به پشت سرش نگاه می کنه یا نه!”
بابی بعد از تماس، انگار جان به جان آفرین تسلیم کرده باشد؛ نگاه اش می مرد و پلک هایش به روی چشم هایش می افتاد. طولی نمی کشید سایۀ سیاهی که چهره اش را پوشانده بود کنار می رفت و گویی چهره اش بال در می آورد و به دنبال بهشت می گشت. بعد یک مرتبه چشم هایش را باز می کرد و به کنار پیت آتش بر می گشت و خدا را بیشتر از این پشت خط نگه نمی داشت و سرش را تکان تکان می داد و می گفت:
– اوکی… اوکی… سی یو لی تر.
آن شب وقتی بابی ارتباطش را با خدا تمام کرد با دست صلیبی به روی سینه اش کشید و رو به تیچـر کرد و گفت:
– آی ام ساری برادر این تماس اضطراری بود. بیچاره اورفئوس، می شود دوباره بخوانی؟
و تیچـر دوباره خواند: ” اورفئـوس که برای بازگرداندن همسرش ائورودیکه به جهان مردگان رفته بود؛ می بایست هنگام خروج از آن قلمرو بر نمی گشت و به چهرۀ ائورودیکه که پشت سرش می آمد نگاه نمی کرد. اما اورفئـوس این شرط را نادیده گرفت و ائورودیکه برای همیشه به جهان مردگان برگشت.”
وقتی تیچـر کتاب را بست؛ انگار تازیانهٔ مخوفِ سکوت، آنچنان بر کتفِ آن سوگواران فرود آمده بود که تا دقایقی صدا از هیچ کدامشان در نمی آمد. سرانجام گـری ته سیگاری روشن کرده و گوشۀ لبش گذاشته و گفته بود:
– آدم بهتره هیچوقت به پشت سرش نگاه نکنه!
حالا که بابی به سراغ تیچـر آمده بود، معلوم نبود چرا با نگرانی و با عجله با خدا تماس گرفت. این تماسِ از راه نرسیده و غیر منتظره به دور از انتظارِ تیچر بود. نه بابی آن بابیِ همیشگی به نظر می رسید و نه آن تماس با خدا که بیشتر از حد معمول طول کشید. وقتی بابی ارتباطش را با خدا تمام کرد، تیچـر کمی ودکا به قهوه ها اضافه کرد. تیچـر هیچ وقت از گفتگوی بابی با خدا سوال نمی کرد. ولی این بار دستی به سر و صورتش کشید و پرسید:
– چی بهت گفت؟
بابی سیگاری روشن کرد و جرعه ای نوشید:
– گفت به زودی می بینمت.
تیچـر پرسید:
– اون میاد پیش تو یا تو میری سراغش؟
بابی ته ریشش را خاراند و پک دیگری به سیگار زد و آن را به تیچـر داد. جرعۀ دیگری نوشید و گفت:
– معلوم نیست.
تیچـر پکی به سیگار زد و گفت:
– این تصمیم با خودته.
بابی کپ کلاه را از سرش برداشت، چشم های خیره اش را از شعلهٔ آتشِ گرفت وآن ها را ته لیوان ِقهوه انداخت. تیچـر باقی ماندهٔ بطری ودکا را تویِ لیوان او ریخت. پک دیگری به سیگار زد و آن را به بابی برگرداند. وقتی بابی دوباره به آتش درون پیت نگاه کرد، شعله داشت نفس های آخرش را می کشید. بابی جرعه ای نوشید و پکی به سیگار زد و با نا امیدی گفت:
– چند ساله که فقط می گه می بینمت.
لحظه ای سکوت کرد و جرعۀ دیگری نوشید و پُکی به سیگار زد و ته مانده آن را به تیچـر پس داد و گفت:
– بعید نیست با تو یا با گـری زودتر از من ملاقات کنه.
بعد همان طور ساکت نشست و به تماشای دست و پا زدن های شعله ادامه داد. تیچـر دو تا تکه هیزم انداخت داخلِ پیت، به ته سیگار پکی زد و آن را هم انداخت داخلِ پیت. کتاب را برداشت و در سکوتی که مدتی از آن می گذشت خودش را مشغولِ خواندن آن کرد. بابی که برای بازگرداندن گـری از جهان مردگان، تنها با خدا تماس گرفته بود و از بیم رفتنِ به آن جهان و نجات دادن گـری خودش را بیشتر درون صندلی فرو کرده بود، هم چنان چشم از شعله بر نمی داشت. بابی سیگار دیگری روشن کرد و گفت:
– من فکر می کنم اورفئـوس باید مثل گـری یه بشکه پشتِ خودش می بست.
بعد پُکی به سیگار زد و آن را به دست تیچـر داد. تیچـر سیگار را گوشۀ لبش گذاشت.
بابی آخرین قطره های ته لیوان را توی دهانش ریخت و با صدایی که به گوش تیچر هم می رسید از خودش پرسید:
– گــری با وجودِ اون بشکه چطور می تونه به پشت سرش نگاه کنه؟
کمی بعد به تیچر نگاهی کرد و گفت:
– فکر می کنی می تونه؟
تیچـر پکی به سیگار زد و آن را به بابی پس داد و گفت:
– اگه بخواد می تونه!
شعلۀ آتش داشت قد می کشید. بابی لیوان خالیِ قهوه را توی مشتش فشرد و داخلِ پیت انداخت. پُک دیگری به سیگار زد و آن را به تیچـر برگرداند. کپ کلاه را سرش گذاشت و عصا را از زمین برداشت. به زحمت خودش را از تویِ صندلی بیرون کشید. مدتی به آسمان نگاه کرد و در همان حال ایستاده باقی ماند. انگار داشت تویِ دلش، به سوالی که جواب آن را نمی دانست، با سکوت پاسخ می داد. ‌شعله تا کمر از پیت بیرون آمده بود و سرش را به هر طرف که دلش می خواست می چرخاند. بابی بیش از این منتظر نماند و بی آن که به پشت سرش نگاه کند، به همان راهی که آمده بود قدم گذاشت.
 
 
 
لطفاً به اشتراک بگذارید

Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights