
«نشستهای بیطرفانه طرفِ خودش را میگیرد»

از روی فقر عقابی را کشیدهام
شبیه هیچ پروازی پَرباز نمیکند!
و مثلِ امثالی که در سطر درد میکِشد
عقربی را ستایش میکنم که ربطی به سطر قبل ندارد
اما بیربط در جمله مینشیند
و تمامِ کلماتِ زهردار را نیش میزند
این روزها پریدن هم نای بالیدن ندارد
و تنها گنجشکی اظهار لبخند میکند که از گریستن هراس دارد
ایستادهام و خیره شدم
به نشستهای که بیطرفانه طرفِ خودش را میگیرد
میگیرد
او هر صبح جایزهی رنگها را از غروبی رنگ پریده میگیرد
از دستِ تاریکی انگشتها
طرفِ خورشیدی را میگیرد که خانهاش در روستاست
و برف هرشب به او سلام میگوید!
تا صدایی از بیرون شنیده نشود
به بادهای درونم اعتماد نخواهم کرد
و این وزشِ که جنوبِ زندگی را جوانمردانه میوزد
شبیه هیچ شمالی نیست که با فروردین سال ملاقات دارد
در آسمانِ فکرم
همینها را با خودم زمزمه میکردم
که ناگهان در سکوتِ گیاه هلهلهای برپاشد
و خزه با گونهی سنگ خداحافظی کرد
مکثی کردم و به خود آمدم
دیدم بیابانی راهِ خیاباناش را گُم کرده
دیدم در رستاخیز رود چه فصلهایی که مردادِشان سرد است!
دیدم خاکی دغدغهی فیلسوف شدن را از بهارش طلب میکند
و آن سوتر دو کبوتر به سرشان میزند
پروازِ آفتاب را عبادت کنند
و شاید برشاخهی یک فصل برگی هرصبح باران را عیادت میکند
هر صبح که از خواب بیدار میشوی
خوابِ عمیق شب را فراموش نکن
و تنها در چشمِ روز قدم بزن
شاید بهاندیشهای رسیدی که رسیدههایش نرسیدهاند!
هر روز به اتفاق کفشهایم به کوچه میروم
و بهیاد کودکی کلماتی میافتم
که بیکفش، بیگناه به مدرسه میروند
و هر از چند گاهی میهمانِ جناب آه شدیم
و با او نانِ خالی صرف کردیم
من و تو
با شکم خالی تمامِ گرسنگی ویرگولها و تشنگی خط ها را صرف کردهایم
حتا به تمامِ رنگها گُفتهایم دست از آپارتاید بازی خود بردارند
در اتوبان همت، همت با کسی است که اندوهها را بیشتر تحمل میکند!
عرقها را بیشتر بر پیشانی صبر میپذیرد
و در میدانِ انقلاب حق با واژهی آزادی است!
او با لباسِ راحتی به خیابان میآید
تمامِ بلوارها را بدونِ روسری قدم میزند
به حرفهای آب گوش فرا میدهد
و به حروفاش اجازه میدهد هرجای خانهاش که دوست دارند بنشینند!
من گُلی را میپرستم که در باغچهی آگاهی
هر صبح دو رکعت بهار را عبادت میکند!
شاید آمدهای تا دستِ قلمِ مرا مادرانه بگیری
و به خانهی بخت ببری ، کسی چه میداند؟
شاید هم زمستانی باشی که
بادها و یادهای زیادی در آغوش دارد!
خوبترین لذتِ کلمهای باش که حروفاش را فراموش نمیکند
سخنی نوشتهام که دیشب در خیابان پاریس اتفاق افتاد
یک پسر با دختری چندصدایی که موسیقی ماه را
با بوسههای باختین مینواختند
خیابان خلوت بود و تنها
گربهای که تا روز گرسنگی اش را نگهبانی میداد
بر بالینِ شب نشسته بود
و نفس از چشمِ طلوع داشت مهاجرت میکرد
و آن طرفتر باران پیراهن گریه بر تن داشت
و زندگی بساط افسردگی اش را کنارِپیاده رو پهن کرده بود!