دو غزل از مرضیه رزازی
۱
دردا از این زمانهی مردهپرستها، دردا
فریاد از تمامی این زندگانِ بیفردا
دنیا به منجلابِ عدم میکشد مرا اما
چشمم به دستهای شما مانده آی آدمها
کشتی به گل نشسته و من در خیال خود غرقم
روزی دوباره موجِ نجاتی میآید از دریا
آزردهام، برای من این آرزوی دیرینه است
خورشید این جزیره فروزان نباشد از فردا
دل کندم از همه، منم آن آدمی که در عمرش
باور نداشت آدم خوبی نمیشود پیدا
ارزش نداشت ماندنِ اینجا، شبیه این مردم
دیدن نیامده است به این مردمان نابینا
ای سرزمین مادری ای گریههای بیپایان
ای خندههای کهنه خداحافظ از همین حالا
۲
نه، هیچکس برای تو مانند من نبود
مثل تمام مردیات اینگونه زن نبود
نه، هیچکس شبیه من اینگونه در نبرد
با تو نایستاد و لباسش کفن نبود
مثل شعار کوچه و بازار، شعرِ من
خطاطی و نوشتهی بر پیرهن نبود
حالا منم رسول زن سرزمین شرق
این شاعری که قافیهاش جز وطن نبود
حرف و حدیث و حاشیه دارد، عجیب نیست
اصلا رسول بود که پشتش سخن نبود؟
دستی بلند میشود اینبار روی شعر
این شعر سرخ در خور سیلی زدن نبود
- درباره نویسنده:
- تازهترینها: