چند شعر از حسن فرخی
خیابان ها راست می گویند
کلمات در جنون غسل تعمید یافتهاند.
پنهان نمی کنم حرفی نگفته ندارم
برای تسکین دردهایم بد و بی داه می گویم
اگر جه برف روی کلمات می بارد
کنار شاخه ها و برگ ها چاره چیست
سر به زیر می اندازم
تن تو را کفن می کنم
هجوم احسایات مبارک است
در تاریکی سکوت نمی کنم
پشت ابر ها سعی می کنم جلوی اشک را بگیرم
(من سزاوار توفام نیستم
اگرچه رگ های من مسدود است
چنین گفت در خت جوان)
اعتراف می کنم عمر من زیبا به پایان می رسد
به عمق دریا آشناترم
اعتراف می کنم
تازیانه ای که به سر و روی من می زند باد
تا به حال ندیده بودم
حالا حای امیدواری ست که می توانید
توفان را حدس بزنید
خفیف یا هرچه باد!
بگومگو می کنم با خودم تو هم همراهی کن
گفتم:در باره ی خلق خیلی تلخم سوال نکنید
(شما اما از خیابان برمی گردید
با اسب ها و گاوهای وحشی
و آنچه باقی مانده است از عمر
درها که بسته مانده است
منصرف میشوید.)
پنهان نمی کنم برهنگی به پنجره ها می آید
لباس غزل می پوشم و راز کهنه می گویم
کلمات از اعماق حافظه به خیابانمی آیند
پنهان نمی کنم خودم را
برای تماشای آشوب و قیام کلمات آماده می کنم
کلمات پاسخ تنهایی من بودند
اجازه نمیدهند
سکوت چون موریانه روح مان را تجزیه کند
کنار کلماتسربلند می کنم سربلند خواهم شد می دانم
یکی در خیابان فریاد می زند
و بد و بی راه می گوید به تاریخچه ی لب ها
این اضطراب کلمات است در جان ما میریزند
گفتگو از اشتیاق آزادی این طوری است
(من سزاوار سرزنش نیستم
بین من و تاریخ معاشقه عطر خیال است
چنین گفت شاعر
این همه کلمه دلیل جنون است در دوزخ مان!)
اعتراف می کنم تو را از اعماق خاطره بیرون کشیدم
تا دلیل شعر من باشد
دلیل برهنه گی پنجره ها که حرف ندارند
اعتراف می کنم
موج هایی که به سر و روی من می کوبد دریا
تا به حال ندیده بودم.
حالا جای امیدواری ست که می توانید
توفان را حدس بزنید
مزه ی شعر را با همه قسمتکنید
فریبی نیست بگو ومگو می کنم با خودم
بین کلمات گم شده ام
لطفن در باره ی خلق خیلی نا خوشم سوال نکنید.
(شمااما از خیابان برمی گردید
با پرنده های آواز خوان
و از سگ های عبوس تان با یکدیگر سخن می گویید.)
ازگنجشک های آویزان به شاخه های درخت
چیزی یادم هست
و شعر من آزاد است
و شجاعت کلمات را پایانی نیست
در شکفتن آفتاب شکی نیست
حالا که در حال نوشتن شعری هستم
در جلجتای خودم
و اقرار می کنم متعرض ابرها و باد نشده ام
هنگامی که کلمات در جنون غسل تعمید یافته اند
خیابان ها راست گفته اند
اینجا امضاء می گذارم.
تهران
پاییز/۱۴۰۳
و نبض صبح هرکجا می زند.
برای دکتر حسین شاکری
۱
مرگ
اکنون
به درد روزهای من می خورد
شب
روی تن ام سنگینی می کند
تو چشم هایت را ببند
حالا که از پله های خواب
بالا می روم
تکه هایی از من می افتد
ناگاه
پایین
حالا که مرگ
روی تن من می افتد
و شب
تاریک ترین خاطره است
تو رویا ببین
حالا که از پله های خواب
پایین میآیم
و نبض صبح
هر کجا می زند.
۲
شب به خیر
شب شب های تهران
به جریان خون من اعتماد کن
وقتی که به خواب جهان می ریزد
به من بگو
وقتی که به سرزمین سکوت
پناهنده شدی
چگونه از معابر جنون گذشتی
کهنگاه ات
هنوز
خواناست.
۳
حالا می توانم
مثل تو
دیوانگی کنم
مثل تو
نرگسی ها را
میان سطرهای سپید پرتاب کنم
و با رنگ چشمانت
معاصر بشوم.
۴
حالا فرقی نمی کند
نبض صبح
یک کوچه پایین تر یا بالاتر بزند
تو آهسته تر قدم بردار
طاقت من
تمام است.
اول/دی ماه/۱۴۰۳
- درباره نویسنده:
- تازهترینها: