Advertisement

Select Page

شعری از نفس موسوی

شعری از نفس موسوی

 

خواب
از خوراک افتاد
من، از بام دو‌هوایی که
جورچین هیچ پازلی نبود؛

پدرم، آخرین آجر خانه‌مان را
که ردیف کرد،
نفس خیابان گرفت
سرفه‌هایش زبانم را جوید!

من کتابی شدم که دهانی نداشت
و جهانی که مرا بشناسد
حالا اتاقی دارم بی‌شهر
خانه‌ای خواب؛

گم‌شده‌ام
لابلای لالایی‌های مادرم
وقتی بُغض ِسردش
جوانی‌ام را تحقیر می‌کند

کسی مرا به کمین صبح برد
دیدم از صفحه‌ای بی‌وطن
مرگ، یقه‌ام را گرفت
موهای آراسته‌ام را بُرید
دستم کِش آمد نرسید؛

نوشتم:
زن!
وطن، گریست
مادرم یاسین خواند
و من با هیچ اشاره‌ای برنگشتم..

#نفس_موسوی   

 

 

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

Leave a reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights