شعری از سحر قاسمی
در تهماندهی غرور
بارانی مهآلود میبارید
صدای قلبش آواز زاغ سیاه
به سینهاش چنگ میکشید
حسرتی وا رفته
زیر آوار گناهان
شکسته
با باقیِ جانِ بیتناسب
آه میکشید
چمدان به دست
کنار خیابان
در انتظار هجرت
بالهای نگاهش
شکسته
بسته
سوت مدام قطار در گوشش جیغ میکشید
نامش چه بود؟
آزاد
جرمش سنگین
رجعت به سلول
دست بند و زنجیر
میخکوب به سیمان
در انزوا
با خرده ریزههای زندگی
بدون سیر شدن
ته میکشید
۱۴۰۳/۱۰/۲۹