چند شعر از ابوالفضل حکیمی
۱
در آتش است آنگونه
پرت شدن معلم ها از پنجره ی زنگ هنر
نجات
فاصله ی تو را از پتوها بیشتر از پرتو ها می کند
فرار
آشوب دانش آموزان پا به سن گذاشته است
دادگاه
اصلاً شما را نمی شناسد
تعلق به اینجا
تیتر اول تأسف هاست
مقایسه
هم کلاسیِ بی احترامی است
از بی بخاری ها
ازین همه نمی رقصیم
بخاری بلند نمی شود
تقصیر روزنامه هاست تعطیلی
ما دور دستیم
وقتی تأکید می کنید
باران دوباره عمل نکرده
مین ها عمل کرده اند به چه روزگاری داری
از پشت زیرا
همهمه
برجِ بلند ِاصلا نمی شود است
اصلاً ها ارباب شده اند
اصلاً ها سرریز شده اند
یک شمس دور مار
و
یک مار دور شمس است در محکم نشستن های همگانی
سرفه می کنم در بطری های عوضی
صفحه می شوم در کافه های بی نسل
عقب افتاده ام از تاریخ انقضا
شمسی است سرفه ام
بازگشت همه ی ما به سوی دود است
مارها
بارها
پوست می اندازند
۲
در من چراهایی که شاه ندارد
من مشکلم با مرگ هیچ است با زندگی همه
تعبیری که روی صندلی نشسته
مرا بیرون می خواهد
تعبیری که تعریفی نیست
تعریف از خود نباشد های بسیاری لیز خورده اند در دیگری
فاصله ی من از تو اضافه ی تبعیدی است
که هر چه کسره می گذارم فرعی تر می شود اصلم
آهسته تر می شود دهان
و
تا مندرج می رود گاهی
این شکاف پرسش تأکیدی است
که می توانی مساحتش را حساب کنی تا حدودی که خورده ام
حلولی که حذف شدنش مکث شده است
در عکس شده است
این جمله از نظر شما ادبی نباشد از نظر من عفونی است
ای لعنت به هر که چپ افتاده بود با لبالب
ای لعنت به کسانی که می خواهند ناخن های تو کوتاه باشد
و
دست من رابطه ی موازی داشته باشد با دامنت
التماس می کنم بوقت دکمه هایت رئالیسم نباش
و
من با مرگ همه ام حالا که کار کشیده به زانو زدن
تا وقتی که از شاه بیایم و با تو قرار بگذارم در هرمنوتیک
به زیارت استخوان آمده ام در حفره های پروانه
اینجا روزیِ شرم است که تقسیم نکرده اید بین خودتان
سوال کن قیام را
تب کرده کشفم، کفشم
در اضافه ی تبعیدی ام
تعویضی ام از تبعیضی ام
دایره ای شده ام از سوال
صدا از مصر می آید
صدا از چرا
۳
به یاد ساکت
سعی میکنم در ناگهان
به یاد می آورم زیر گریه می زنم به زمستان
در هرگز خود را بر پا می دارم
در نیمی از خود طبیعت نصف شده علیه معجزه
باغ در روال چوپان نیست
و
یا حال طبیعی ندارد زیبا
سرگیجه برای خودش سلطان است
طبق عادت تقویم
زخم شدیم از مپرس
شناسنامه وقتی کابوس می بیند برایم فلز بیاورید تا تاریکی
تا نتایج سیمان
در آواز مار
در، پشت سرت
بر بسته زجر می شود
بعد از بیقرار دیوار می کشم
روزنامه در دست فراتر در رفته
تهدید، پوست زبری دارد بر تکیه ی درخت
در بوی دلم
آی بی بوی دلت
زمین می خورد باغچه
بر تکیه خاک می زنید
سال ِته نشین شدن در لیوان است
با دستی متعلق به کاشکی
دستم درد می کند در ذرات معلقت
آب چه اهمیتی دارد در کاسته
خستگان ِموسیقی قدشان را گذاشتند در خیره می مانم
در روشنا فرش زیر پایم
کلاه بر سرم رفته از کابوها
بالیدن دیر پاست
پاسخ به اندوختن
نمی گذارد جلوی همه کراوات بزنم
شاعری که در کبریت مرده است
بوی نارنجش
آلوده ی سرماست
۴
انفجار ما را سرما زده می کند
شاعر را می رساند به گیاهی که سنگ
در ذهن هر چه حشره دارم
نشسته اند روی ظاهراً
ما در ظاهراً غذا می خوریم
وطن دست می کند در ظروف نشُسته
هر بار که می روی
چنگیز مرا فراموش نمی کند
این جامه بوی قصه گرفته جسدش
جسدم مستعار است یا اسب
بریزید از پوست من در خیابان پوست بکنید
از فتح جهان صدای قورباغه می آید
رنگ هم نوعی جنگ با پرستو است
تو فرش بباف از جاری
شاید کسی بیاید و پا بگذارد روی لرزه
تو دعوت به رایگانی
هموار نمی شود شاعر
پیش نرو در چنگیز
خان دخترهای دیگری هم دارد در سر بریده
وطن در نشُسته غذا می خورد
حشره ها نشسته اند روی پوزش خواستن
زغال می گذارم روی فساد
این که چه دهان ها باز مانده اند از پیاله
پیاله تعریف خاصی دارد از جادوگر
هر چه می دود نمی رسد مستعار
یک استعاره پیش من بگذار و برو
دشمن همین بی خبری
داروی ما سرمازده است
ابوالفضل حکیمی