دو شعر از عابدین پاپی (آرام)
شعر یک
« مثلِ پائیزی که برای مهر مهربان نیست»
آقای بد
روزگارخوبی این روزها ندارد!
حتماً اگر حتمن باشد عرب نیست
اما رسم الخطِ زندگی را این طور آموخته است!
خیابان
خیلی بیشتر از آدم ها مشقت کشیده است
کشیده است
بهار نقشه های زیادی را برای زندگی کشیده است
مثلِ پائیزی که برای مهر مهربان نیست
برای آبان آباد نیست
و بری آذر فرزندی نمی کند
نمی کند
این روزها هیچ لبخندی برای گریه های شهر دلسوزی نمی کند
نمی کند
تبسم سیگار خنده های خود را با دود نمی فهمد
امشب شکوهمندی شب به باران است
این باران آکنده از اشک هایی است
که دستِ شان به هیچ مهری نمی رسد
مهر
نامِ بی قراری آفتاب است که با هیچ صبحی آرام نشد
از چشمانِ این ویرگول هیچ گریه ای بر نمی آید
و کلمات کنارِ نامِ تو
برشاخه ی کتاب فرود می آیند
می خواهم بی خود تمامِ خویش های زندگی را قدم بزنم
من طوفانی از رنجِ سطرهایم
که
بی باد شمشیر می کشند!
و تو دریایی که
بر علیه خود ِواقعی اش طغیان می کند!
من فرزندِ فردایم
که با دستانِ دیروز دست به خود کشی زد
و شما چه قدر با چشمانِ مرگ چشم و هم چشمی دارید!
موبایلم را روشن می کنم
می خواهم بریا تاریکی های شهر کامنت بگذارم
من به فکر اشک های انسانم که زود پیر شدند
شاید پلک هایم
هنوز عاشقِ زنگی باشند که «زنگ» نخورده است!
شاید جنگ
تمامِ نقطه های جهان را سرِ میز مذاکره آورده باشد
شاید صلح درِ خانه ی تمامِ تفنگ ها را زده باشد
که
دیگر روزِ هزینه کردنِ فشنگ ها نیست
من کنارِ درختی ایستاده ام که
بی رخت خیالش تخت نیست
کنارِ کودکی این همه گریه که درغیابِ مادرشان پیر شدند
آه انسان
هرچقدرهم بزرگ می شوی
باز از شکل افقی فقر کوتاه تری
هرچه قدرهم جوان باشی
باز بهمنی درچشمانت رم می کند
که عقده های پیرسالی اش را کودکانه فریاد می زند!
فریاد!
زخمی یادگاراز سکوتِ حنجره است
و نیلوفرانه نیل های رود را بهار می کند
من از سکوت های این شهر بی زارم
که هرروز فریادِ مرا به خیابان می آورند
من از تراکم این همه شب بی زارم
که مهربانی مهر را نمی فهمند!
درلباس های کوچه عریانی فقرپیداست
و وزِشِ این باد چه قدرشبیه «داد» بی داد می شوند!
۱۵/۱۱/۱۴۰۳
شعر دو
« نسبتی دیرینه با باریدن درد داریم»
در ناقوس کلمات
هیچ صدایی عارف نمیشود
و من
سالها در پی خودم میگشتم
اما گردشگر نشدم
خیلی مرگها را دویدهام
تا در دامِ زندگی نیفتم!
من و تو
و این پایانِ لجباز
یک روز از ماهِ آوریل عاشق میشویم
و پاریسهای خیال را در بنبستهای شهر جشن میگیریم!
من و تو
نسبتی دیرینه با باریدن درد داریم
مثلِ بارانی که
از خودِ واقعیاش رسم و رسومِ باد را آموخته است!
در بزرگداشت برگ
غیبتِ پائیزیها موجه نیست
وقتیکه هیچ زردی سرمای زمستان را سرد نمیداند !
بیا نزدیکتر از لبخند صبح بیا
دورتر از اندیشهی ماه
این روزها
گریههای خورشید خواندنی ست
اشکهای خیابان شنیدنی ست
و این شعر که دوباره سرِ زیستن دارد
و میخواهد چنان دوستی تلخ
دشمنی هر اندوهی را شیرین کند!
من از نابینایی نقطه فهمیدم که
چشم هجاهایی کشیده دارد
مثل دستهای کشیدهی سال که
برای آرامش بالبال میزنند
چرا اینهمه چرا غمگیناند
چرا جمعه وسوسه میشود
تا که شرابِ شرنگ را با جامِ غم بنوشد؟
آه نگو ای سؤال بیجواب!
که پیرسالیام جوانتر از تهیدستی فقر اندوهگین است!
و نمیدانم
سالخوردگیهای شب
اینهمه تاریکی را از کجا آورده است!
دانی امروز
سالگرد جنابِ ساعت بود
و در مراسمِ آن هیچ داشتی به حضرت زمان پاسداشت نگفت!
به یاد دارم
وقتی رنگ سبز متولد شد
اردی بهشت از آمدن آن مسرور نشد!
وقتی رنگِ زرد کُشته شد
پائیز بابی برگی درخت صبحانه میخورد!
چه روزگارِ بدی ست
وقتی خوب هر طور که دوست دارد زندگی نمیکند!
من بهسختی سادگیام را بزرگ کردم
و تو شناختهای ناشناخته
که شبیه آلکسیس کارل درفکریدن خود شناوری!
من بهسادگی گولِ بیرنگی فصل را میخورم
و گُل که بی بهار انقلاب میکند
گوارای چه گوارایی ست که در دستانِ تاریخ پیر میشود!
۲/۱۱/۱۴۰۳