
سه شعر از ابوالفضل حکیمی

۱
بجا نیاوردن آسمان
در چشم های کوره
به هیچ می رسد مدت پرنده
که زیر پای ما مقرر است خطوط دستت بر پیشانی ام
چشم که رگ به رگ ِ بستن می شود
قانون نبودنت
پوست را نازک می کند
زمین را فراخ
گفتم که مرا در چشمهایت نبند با میل ِ میله ها
که عینکی ام در پیداترت
ما در نمی دانم ِ هم
نگرانِ اندیشیدنیم که مبادا خاکمان
ذکرِ حاکمان شود
در جهان ِ در به در
که ناتوانی چه قدر دوست داشتنی است
که افتاده دست دندان هایت جهانی که لَق است
من جمجمه ای در فکر توام
در وصف بهار که دندان هایش افتاده دست جهان
چه قدر وقتی می خندم تنهاست خندیدنت
هر کس به ما ستاره ای بخشید در فکر شب است
در فکر در به در
به در می زنم نمی بخشیم را
نور که از سمت تو می آید
تاریکی همه جا را خواهد گرفت
۲
در سراشیب جبر
حالا را
حالِ حالا را
میبوسم در شخمی عیان
که مزرعه نهان از مشعل است
من از دهان تو
که
شکارچیانی دارم در اعماق ِپرتاب
و
با کسی که میخواهد با یعقوب حرف بزند
گشوده ام به منقار
سراغ این گویی را
از نردبان بگیر
پیش از رسیدن به گویی
راه رفتن راه افتادن در حک شدن سنگ است
مراقبِ بی شک باش
ما همیشه در مقدس جا گذاشته ایم
جستجو را برای ِپیش از آنکه
می خواهمِ ستاره ها مثل من از دهان تو است
در خوابِ میوه ای خشک
که آواز در حفره ها خواهد خزید
خواهد،غلیظ است و
آنگاه تر
که دریاچه ای نیست
که نگاه کنم به ساعتم
به هنوز مرا پنهانی
۳
در تغییر هر چیزی
تعریفی از کارهای کوه است
با صدای نازک کنار تو بودن یا نبودن
که آفتاب را چند ضلعی تر از وطن می کند در بی وطنی
که قانون می گذارد زیر پای چمدان
تا مواج چندمین بار بر چشمم باشد چسبش
وقتی نم نم فرو می رویم در مکعب
که دعوتیم به می پیماییم
در سمت بازماندگان
اینجا درختان سوزنی چشمان منحرفی دارند در منجر شدن به بعد
زنی زیبایی بالا می آرود روی صبحی که کلاغش آهنی است
زنی در درختان منحرف
در مادرش فراوان می شود بی وطنی مرا
به کودکی خیره می شوم که رواندازش پلنگ است و پشیمانی
می خواهم بخوابم در دست و پا زدن
که پتو روی خفگی صبح بخیر می اندازد
در مسیر خرمشهر
که انحراف ِکودک از کلاغ است
شترها رهسپار تهران شده اند
تا شایدی از پروانه شایدی از معجزه شود
در راهی که جوراب هایم را پای درخت گذاشته ام
که از معجزه ی آفتاب در موهایت آشفته ام را تلاش می کنم که تخم بگذارد کبوتر
فرو رود در حوصله ی مسافران
حیات ماهی ها پنجره ندارد
صدایی از نازک می آید
چمدان بردارم
یا سنگی شوم در فواره های تفریح؟
#ابوالفضل_حکیمی