
دو شعر از حسن فرخی

۱
ریشهی جانم را بر دوش ترانه میگذارم
مویه نمی کنم شمس بی بال.
تو بچرخ و سفر را مشروع کن
حالا به قدر احتیاط صبح به خیر می گویم
در این زمین بی بام از قدیم.
شب به خیر می گویم
و از مشرق و مغرب عالم
برای هرچه دشنام و بد و بدتر آماده ام.
چشمان تان را باز کنید یا نکنید
تازیانه ی باد بر دوش خیابان است
بلدرچین ها از صدا افتاده اند
در اینجغرافیای سکوت،چه کنم؟
حالا باید فهمیده باشید
حافظه ی وتن به تناسخ رسیده است.
شما با کی طرف هستید؟
تقویم را اگر ورق بزنید
کتاب تاریخ را اگر ورق بزنید
لازم نیست
حضور مرا
کنار صلیب یا چوبه ی دارحدس بزنید
در پایانمهمانی دنیا.
صدای شاعر در آمده است
چمدان سکوت اش را باز می کند
و به اعتراض می پیوندد.
[خبر از بی خوابی گرگ می دهند در بیابان
حالا که خیال ابر روشن است
ببین.
سال ها باید می گذشت تا کاروانی از راه برسد.
چاه دریک سو،پیراهن یوسف در سویی دگر
به سان پرچمی.]
برای فصل هایتان مویه نمی کنم.
اگرچه به تنگ آمده ام از اسارت تن
به سوی تاریکی پاره سنگی پرتاب می کنم
آینه خیال ام می شکند
زخم های تان را بپوشانید یا نه،
ازدوست و دشمن کاری برنمی آید.
تا ابد تاریک می کنم روزگارتان را.
حرف من با دنیا این است:به کسی رحم نمی کنم.
گورستان ها آماده اند.
دست آخر لمس می کنم سیاهی را
و عمدا آواره می کنم باد را.
دست ابرها را می گیرم و می گویم:
به فروپاشی اینجهان نزدیک شده اید.
داد و بیراه راه می اندازم
برای انبوه تباهی آهان!
و می گویم: مرگ هم نمی تواند
به اختلاف برادران خاتمه بدهد.
حتا اگر ضیافت ستایش در میان باشد.
با هیچکس از زن نمی گویم
که به جرم زیبایی هلاک شده است
میانچند صلیب و قطره های خون،
[به سرزمین هیچ می رسم،
با یک دست اسلحه ی ناقابل
-چاقو یا تپانچه فرقی نمی کند-
سگ در یک سو،
دخمه وچند سلاخ در سویی دگر.]
برای زمستان،
برای برف کهنه مویه نمی کنم
حالا که یک نفس یخ زده از من باقی مانده است.
تباهی اسم تو را می پرسد
و مرا متقاعد می کند
برای تجاوز یا هر چه – جلوتر بیایید.-
قابیل هم کنار دروازه های ی شهر می ایستد
با تازیانه ای وتن به قتل های ناموسی می دهد.
حالا از هیولا می گویم
که سایه اش روی زمین افتاده است،
و فایده ی چند کلمه
برای نامیدن میلیون ها آدم
میلیون ها سیاره
و میلیون ها …
نزاع من و تو بی پایان است، برادر
پشت اینجنگ راچه کسی امضاء می کند؟
دنیایی میرا نصیب تان می کنم
که خواب از چشمان تان دور می کند
اینجا که خلوت گاه شغاد است.
[مدام خواب های آشفته می بینم
حالا که به خواب غار آمده ام.
فرعون بر تخت اضطراب نشسته است
میانهراس و لبخند.
عصای جادو در یک سو،مار در سویی دگر.]
برای تابستان،
برای چشمه ای سرد مویه نمی کنم.
ساحل آرام را برای تان تزئین می کنم
شانه بالا می اندازم
و با همه گان ازشیطان می گویم از عصیانش
از میان درزهای دیوارها.
شما را چه سود که شیون می کنید
بر جنازه های سر به راه!
که به پرنده بدل شده اند.
[صدای توپ و تفنگ ها به گوش می رسد.
کجا رسمکشتن آموخته اید؟
مسیح جان می دهد روی صلیب اش.
یهودا در یک سو،تاج خار در سویی دگر.]
برای بهار،
برای چلچله ها مویه نمی کنم.
حالا نوبت ترانه است
کاشتن کلمات تمامی ندارد کنار لب ها.
(با هیچکس از دوزخ نمی گویم
غفلت همین شعله های آتش است
در سینه ی شاعر.
ابلیس بر تخت قضاوت نشسته
سنگ در یک سو،کلاغ در سویی دگر.]
برای پاییز،
برای درخت های افسرده مویه نمی کنم
چهکسی شکل سوال را به پنجره ها می آویزد؟
دیوانه وار ازپشت بام ها می گذرم
تهی دست و خواب زده
از من اگر بپرسی شمس بی نقاب
از آشفتگی گیاه و حیوان
می گویمت حرفی از خواهش و استمداد نیست
مرگ در رگ های تو هممی جوشد روزی.
نگاه کن به کفن ها که پوسیده اند
در فروشگاه ها
حالا که آفتاب از من برمی گردد
گوش کن صدای چهار فصل درآمده است
پریشان گوی و زنجیری.
سرهنگ ها آمده اند
چهره های شان برآمده از سنگ
و بی اعتنا به هوا
علیه صبح زیبای این جهان کودتا کرده اند
[حالا که زخم ها می سوزند تا ته
به سوی ضجه بر می گردم
با انبانی از کلمات تب زده
از میان خاک و خاکستر می گذرم
و شراب کهنه روی سنگ مرده می ریزم.]
تهران
۱۵/اسفند ماه /۱۴۰۳
۲
بهار من
فوق العاده با کیفیت است
روز آخر این اسفند الدنگ است
از خواب بر می خیزم
فکرشو بکن
کلمات را گرد گیری می کنم
آبادان را خانه می کنم
شیشه ها را پاک میکنم
کفش هایم را برق می اندازم
واژه اطراف تخت ام می کارم
و روی لباس ام
نام خورشیدی دیگر را گلدوزی می کنم
گل یاس لب بام می شکفند
پنجره را تا می کنم
توی جیب ام می گذارم
با ابرها می رقصم در هرکجا
اگرچه حرکت ممنوع است
رودخانه ها را اما زنده می کنم
حوض را آب تازه می اندازم
فانوس می گردانم
به دریا که می رسم موج ها را می رقصانم.
به دیدن ات دل ام می لرزد محبوب من
کویر را می تکانم سبزه می نشانم
کوه ها را به ترتیب قد مرتب می کنم.
بر صخرهها با عقاب ملاقات می کنم
اسب را به دشت
ببر را به جنگل
و درختگیلاس را به باغ می سپارم
تاخیر جایز نیست
شاخههای خشک را مرمت می کنم
باغچه ترمیم می شود
گیسوی شب ولگرد را می بافم
برای آسمان پیراهن صبح می دوزم.
روز اول فروردین است
از خواب برمی خیرم
علیه خاموشی قیام می کنم
و بعد آتش در تنور می اندازم
نان خوش عطری می پزم
تمام ایران را دعوت کنم بفرمایید با دل ِ خوش
به خیابان می آیم گنجشگ ها را آزاد می کنم
مژده ی بهار می دهم
قوق العاده با کیفیت است
و زمستان لعنتی را به پایان می رسانم
گوش کن
این آخرین بیت قصیده ی من است
جز اشتیاق آزادی حرف دیگری ندارم.
تهران
۲۹/اسفند ماه/۱۴۰۳