پژواک سبز
[clear]
هر وقت این پوتینهای لعنتی را میپوشم، صدای پای صد سرباز را از پشت سرم میشنوم. میدوم، آنها هم میدوند. میایستم، پشت سرم را نگاه میکنم، باز هم هیچ کس نیست.
بر خلاف بقیه آدمها که فکر میکنند عامل بدبختیشان چیزها و کسانیست که دور و برشان است، فلاکت من مال چیزهایی است که ندارم. آدمهایی که اطرافم نیستند.
ساعت نزدیک دو بعد از ظهر بود و من پشت در آهنی سبز کثیفی ایستاده بودم. در آهنی خانهای که وقتی سارا و نفیسه مبلغ اجاره آن را دیدند، درد تحمل یک هم خانه دیگر را هم به جان خریدند و بی درنگ به آدرسی که زیر آگهی نوشته بود رفتند. همخانه مزاحم زودتر از آنها رسیده بود. اولین لبخند را سارا زد، دومی را هم خانه مزاحم. خبری از لبخند سوم نبود و نفیسه با اکراه به رامک سلام کرد.
اجاره ماه اول را که کنار گذاشتند، رامک دو برابر سهماش را پرداخت و گفت:
من دو نفر حساب میکنم.
چشمهای سبز و مشکی گرد شدند و متعجب. نگاهشان شیطنتوار روی اندام فربه رامک چرخید و لبخندی موذیانه گوشه لبهایشان نشست.
رامک عادت داشت روزی دو بار به حمام برود. از صبح تا شب ده استکان چای میخورد و گاز یکسره روشن بود. اتاق بزرگتر را هم او برداشته بود. وقتهایی که سارا چشم نفیسه را دور میدید با رامک درد دل میکرد. از دوستی دیرینهشان با نفیسه میگفت و از برادر متعصب دوقلویش که با ضرب و زور رضایت داده بود، خواهر یکی یک دانه زاغ و بورش بیاید تهران برای ادامه تحصیل. گاهی که نفیسه شیفت شب بود، باهم سینما یا تأتر هم میرفتند.
دو هفتهای گذشت و آن بعد از ظهر جنجالی بالاخره رسید. زنگ خانه راکه زدند، رامک باخوشحالی از جا پرید و گفت:
خب بچهها تیممون تکمیل شد. نفر چهارممون هم بالاخره رسید.
چشمهای سبز و مشکی گرد شدند و متعجب. لبها این بار با فریاد از هم باز شدند:
نفر چهارم؟
رامک قیافه حق به جانبی گرفت و گفت:
من که از اول اجاره دو نفر رو حساب کردم. یادتون که نرفته!
بعد هم با خونسردی دکمه اف اف را فشار داد و در را برایم باز کرد. نفر چهارم من بودم.
پوتینهایم را دم در کندم و روی اولین صندلی که سر راهم بود نشستم. رامک بغلم کرد و گفت:
چطوری؟ خونه رو راحت پیدا کردی؟
هنوز سرم را بالا نیاورده بودم تا آن دو را ببینم. ندیده میدانستم همان طوریاند که رامک تعریف کرده. زیر چشمی نگاهشان کردم. چیزی بیشتر از گفتههای رامک ندیدم. مثل دو نارنجک بودند آماده انفجار. رامک برایم چای ریخت و رو کرد به آن دو:
بچهها کلاستون دیر نشه؟!
حلقه ضامن از نارنجکها کنده شد و ماسوره انفجاری با تأخیری پنج ثانیهای عمل کرد. صدای هر سه نفرشان در هم پیچید. مثل رگبار گرینوف به من که کوه بودم میخورد و برمیگشت توی میدان تیر. صدای آتش بس فرمانده با اولتیماتوم نفیسه یکی شد:
به ما مربوط نیس این یارو کیه! عصری که برگشتیم جل و پلاسشو جمع کرده و رفته.
موهای فرفری سیاه را از روی پیشانی زد کنار و دستش را انداخت دور بازوی سارا که چشمهای سبزش داشت سر تا پایم را برانداز میکرد. تا صدای بسته شدن در آهنی را نشنیدیم، نه من نه رامک هیچ کداممان حرف نزدیم. رامک ظرفهای کثیف صبحانه را میشست. قمقمههای سبز چرک شسته شدند و آویزان به فانوسقه. هر چه قدر هم میشستمشان، باز دلم نمیگرفت ازشان چیزی بخورم. بوی ماندگیشان حالم را به هم میزد. رامک دستکشهای پلاستیکی را از دستش درآورد و گوشهای انداخت. در نگاهش یک جور اطمینان از اتفاق نیفتادن چیزهایی بود که من نگرانشان بودم. گفتم:
اگه زیر بار نرن چی؟
با همان خونسردی که انگار روی صورتش داغ مهر شده بود گفت:
تو نگران اونا نباش. هیچ جا ندارن که برن. خوابگاه دانشگاه که پره، ننه باباشونم شهرستانن. برادر دختر زاغه هم اگه بفهمه که با یه پسر هم خونه شدن، سرشونو گوش تا گوش میبره. پس یه راه بیشتر ندارن. دهنشونو ببندن و بشینن سرجاشون.
تا وقتی که بیایند آرام و قرار نداشتم. برای بار صدم التماسشان کردم اگر کسی برش داشته بگوید. گلنگدن اسلحهام نبود. دوباره همه جا را گشتم. زیر تخت، لای لباسها. هیچ جا نبود. مایعی تلخ و ترش تا گلویم بالا آمد. دویدم بیرون چادر. اشک و آب بینیام مخلوط شده بود. به چادر که برگشتم گلنگدن سر جایش بود. قهقهههای سربازان با بوی گند استفراغ مخلوط شده بود و حالم را به هم میزد. همان موقع بود که فهمیدم باید هر چه زودتر از این فلاکت و ضعف بکشم بیرون و قهرمان شوم. صدای رامک را از بیرون چادر شنیدم که میگفت:
تا بری حموم یه دوشی بگیری، منم اسباب قهرمانی رو فراهم میکنم. چادر شد نشیمن دوازده متری خانهای کوچک ونقلی، اما من هنوز همان سرباز مفلوک بودم.
آن شب قبل از آمدن سارا و نفیسه از خانه زدم بیرون. تیرهای چراغ برق دو طرف خیابان، سایهام را روی زمین تکثیر کرده بودند. چهار مرد خاکستری اطرافم راه میرفتند. دویدم. آنها هم دویدند. چند بار پشت سرم را نگاه کردم تا مطمئن شوم تنها هستم.
به خانه که برگشتم سه نفرشان سر میز شام بودند. سلامم را که پاسخ گفتند فهمیدم آسایشگاه فعلاً امن و امان است. نفیسه صبحها میرفت بیمارستان، دیگر برای ناهار هم خانه نمیآمد و هر وقت هم میآمد ، دوتایی با سارا میرفتند توی اتاق و پچ پچ میکردند. یک بار که فکر میکردند در اتاق بغلی خوابیدهام، حرفهایشان را شنیدم. بعد رفتنشان به رامک گفتم:
این دختره نفیسه خیلی بهم مشکوکه. دیشب شنیدم داشت به سارا میگفت این پسره یه چیزی میزنه!
رامک آدامسش را باد کرد و لای دندانهای سفیدش گذاشت و ترکاندش. روی نیمکت چوبی زوار دررفته پارک کنارم نشست و گفت:
ویس منو معرفی کرده . تازه همشهری هم هستیم.
کاغذ سفید تا شده را از دستم قاپید و پرسید:
راستی جا و مکان داری؟
نیمکت شد مبل پارچهای ولی او همان رامک خونسرد همیشگی بود. آدامسش را دوباره ترکاند و گفت:
جدی نگیر. این دختره هر مردی رو میبینه، میگه طرف یا خانمبازه یا چیزی میزنه. چهار تا کتاب روانشناسی خونده، فکر کرده آدمشناس شده! سارا هم که پپهتر از این حرفاس. خیالت راحت.
خیالم از سارا راحت بود. همیشه از دور نگاهم میکرد و با چشمهای سبزش مرا میپایید. گاهی با سر سلام میکرد و گاهی با صدایی که از بالای برجک به زحمت شنیده میشد.
یک شب برف زیادی بارید. رفتم پشت بام تا آنتن را وارسی کنم. تاریک بود وسیاه. از این شبهایی که صبح نمیشوند. ماه هم پیدا نبود. مثل بید میلرزیدم. کلاه فلزیام تا روی هدبندم کشیدم پایین. چفیه سیاه سفید را پیچاندم دور گردنم. شبهای پست دادن همیشه سرد بود و برفی. لوله تفنگم آن قدر سرد بود که نمیتوانستم لمسش کنم. همیشه آن شبها روزهای باقی تا خدمتم را میشمردم. فویل آلومینیمومی را باز کردم. خاکریز سفیدی رویش ساختم و سوزاندمش. دود خاکریز گرمم کرد. دیگر سرمای هوا اذیتم نمیکرد، استخوانهایم را نمیترکاند. دیگر آن سرباز مفلوک نبودم. قهرمان بودم، قهرمان.
ماه از پشت ابرها بیرون آمد. برجک شد پشت بام، لوله تفنگ، آنتن فلزی و چفیه سیاه سفید شد شال گردن سبز سیری که سارا برایم بافته بود.
تصویر تلویزیون صاف بود و هر سه لم داده بودند روی کاناپه. نفیسه زیر چشمی نگاهم کرد و برای اولین بار در این ده روز سر صحبت را باز کرد:
ببخشید تو این سرما به زحمت افتادین.
سارا لبخند کم رنگی زد و برایم چای ریخت. شال گردن را چند روز قبل بهم داده بود. رامک حمام می کرد و نفیسه صبح زود رفته بود بیمارستان. کمی این پا آن پا کرد. بستهای را از کیفش کشید بیرون و داد دستم. گفت:
برای یه شبگرد تنها تو سرما لازمه.
شال گردن هنوز دور گردنم بود. داشتم خفه میشدم. چای هنوز داغ بود و نمیشد لب زد. رامک قندان را هل داد سمتم و گفت:
اون مار سبزم از گردنت وا کن. خفه نشدی؟
بیدار که شدم کسی خانه نبود. آن روز کلاس نداشتم و تا نزدیک ظهر خوابیده بودم. زیر کتری را که روشن کردم، در اتاقشان باز شد. چشمهای سبزش را از پشت سر هم میدیدم. برگشتم و گفتم:
باز که خونه موندی؟ این دفعه چه بهونهای آوردی؟
آمد جلوتر. موهای روشنش دو طرف صورتش را پوشانده بود. سرش را گذاشت روی سینهام و صدایش پیچید زیر گوشم:
گفتم مریضم. رامک رفته تجریش خرید کنه، نفیسه هم عصری میاد. حالا حالاها تنهاییم.
دست کشیدم روی پیراهن مخملش. قرمز بود و براق. مثل خط نوری که از شلیک تیرهای رسام درآسمان شب به جای میماند. رگبار تیرهای رسام، آسمان را روشن کرده بود. بیسیم ده کیلویی پشتم را خم کرده بود. دهانم مزه تلخ باروت میداد. صدای فش فش بیسیم که آمد نفسمان را در سینه حبس کردیم. مثل همان روزی که حکم تقسیم را خواندند. همه دوست داشتند شهر خودشان بمانند به جز من و پانزده نفر دیگر. همه رفتند شهرهای دیگر به جز ما که ماندیم شهر خودمان، سراوان، هنگ مرزی.
فش فش بی سیم قطع شد و صدای فرمانده نفسهایمان را از سینه بیرون داد. عملیات با موفقیت انجام شده بود. گودالی پشت سنگرمان کندیم و بستههایی را که تحویل پاسگاه نداده بودیم خاک کردیم. تنها یک هفته تا پایان خدمتم باقی بود . باید میآمدم تهران. تازه دانشگاه قبول شده بودم و هنوز باید قهرمان میماندم.
از صدای زنگ در از خواب پریدم. صدایی ناآشنا از پشت اف اف گفت باز کن منم. آن قدر محکم گفت باز کن که بیدرنگ دکمه را فشار دادم. در را که باز کردم، آه از نهادم برآمد. کفشهای کتانی خیساش را کند و آمد داخل. یک راست رفت توی آشپزخانه و برای خودش چای ریخت. با چشمهای سبزش سر تا پایم را برانداز کرد و گفت:
مهمون ناخوندهات رو شناختی دیگه؟ احتیاج به معرفی نیس که؟
باران تندی میبارید. انگار کسی از خیابان سطل سطل آب میپاشید روی پنجره. کیسه نایلونی را که همراه داشت انداخت روی اپن آشپزخانه.
روی مبل مچاله شده بودم. دستهایم پشت سر قلاب بود و پاهایم جمع. باید تا دژبانی کلاغ پر میرفتیم. برادر سارا کشوهای آشپزخانه را یکی یکی میگشت. با پرخاش گفت:
چاقو رو کدوم گوری گذاشتی آقای دانشجو؟
از پشت پنجره بارانی هاله نور قرمز رنگ چراغ راهنما چشمک میزد. کف پاهایم را روی زمین فشار دادم تا بتوانم بایستم. تا دژبانی دو قدم بیشتر نمانده بود. زمین شد فرش و دژبانی، آشپزخانه. تکیه دادم به اوپن و آرام گفتم:
بدون چاقوکشی هم میشه موضوع رو حل کرد . خواهرت همه چیز رو بهت نگفته!
کیسه نایلونی را باز کرد، چند تخم مرغ و یک رشته سوسیس آلمانی. چشمکی زد و گفت:
اتفاقاً همه چیز رو گفته، مو به مو. مثلاً این که عاشق سوسیس تخم مرغی. خب البته قهرمانا بایدم تغذیهشون کامل باشه. الانم که مسابقات تموم شده و واسه دور بعدی بازار خرید و فروش بازیکن داغه، داداشتو باهاس ببری تو تیم قهرمانی.
هاله سبز رنگ چراغ راهنما پشت پنجره تار بود و خیس.
بستههایی که آن شب لعنتی خاک کردیم، بذر آرزوهایم بودند. هیچ کدامشان به بار ننشستند که اصلاً دور از انتظار نبود. اگر به آرزو برسی عجیب است. آن وقت باید شک کنی. فرقی هم نمیکند چه آرزویی داشته باشی. نقطه مشترک همهشان این است که به هیچ کدامشان نمیرسی. آرزو مثل کلاشکینکفی است که روی دوشت سنگینی میکند. پر از فشنگ است اما قرار نیست تیری از آن شلیک شود و تو باز مثل احمقها آن را روی دوشات این ور و آن ور میکشی.
سارا جای تمام بستهها را نمیدانست. چون بیشترشان خانه نبودند. فردای آن روزنفیسه، بقیهشان را از لابراتوار بیمارستان به خانه آورد و ریخت جلویم. لباس سربازی، پوتینها و شال گردنم را هم انداخت رویشان و گفت:
اینا رو هم ببر. هر چی چیز سبزه از این خونه ببر. آخه من از رنگ سبز حالم به هم میخوره. کی گفته رنگ خیانت قرمزه؟ رنگش سبزه، سبز سیر.
پوتینهای لعنتیام را میپوشم و میدوم. صدای پای سربازها را از پشت سرم میشنوم. میایستم. سربازها هنوز میدوند. پشت سرم را نگاه میکنم. چند سرباز با اسلحههایی پر از فشنگ در انتظار شلیک ایستادهاند.
ساعت نزدیک دو بعد از ظهر است. من پشت دری آهنی به انتظار ایستادهام. سالها گذشته. دیگر قهرمان نیستم. هنوز حس آن سرباز مفلوکی را دارم که تمام بدبختیاش مال چیزهایی بود که نداشت و آدمهایی که پشت این در منتظرش نیستند.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید