باور نمی کرد…
تنها صدائی که آن روزصبح زود درراهروی بیمارستان «رویال کلمبیا» پیچید صدای چرخهای شتابناک و لرزان...
Read MoreSelect Page
داود مرزآرا | 10 اردیبهشت 1394
تنها صدائی که آن روزصبح زود درراهروی بیمارستان «رویال کلمبیا» پیچید صدای چرخهای شتابناک و لرزان...
Read Moreداود مرزآرا | 14 اسفند 1393
عبور از چهارراه سگ با خاطری آسوده میدوید. نه غم نان داشت، نه غم جا. هرجائی را که دوست داشت بو...
Read Moreداود مرزآرا | 4 دی 1393
وقتی در منطقهٔ ” kerrisdale ” در غرب ونکوور، دیوید مغازهٔ کوچک مجله فروشی خودش را باز...
Read Moreداود مرزآرا | 17 مهر 1393
مطابق معمول، بعد از شام صدایش کردم تا برای بازی شطرنج به اتاقم بیاید. پیژامهٔ نوی را که مادرش...
Read Moreداود مرزآرا | 31 مرداد 1393
تقدیم به علی نگهبان مرد شصت سالی دارد، موهای سرش نخنما شده و آنهایی که ماندهاند به خاکستری...
Read More