داستان کوتاه «لوگوس»
تا حالا شده است که از شدت اندوه و تشویش بخواهید از بالای پل خودتان را به پایین پرتاب کنید یا سه بسته قرص خواب را میل کنید و یا همانند نوجوانهای ۱۳، ۱۴ ساله دست خود را با تیغ زخمی کنید. تاکید میکنم که زخمی کنید چون اکثر نوجوانهایی که من دیده بودم نمیتوانستند رگ خود را بزنند و فقط به خود آسیب میرساندند و به قول خودشان با دیدن رنگ قرمز خون کمی التیام پیدا میکردند و رد دیوانگییشان سالیان سال بر روی دستشان باقی میماند. اگر شما هم این چنین شدهاید خجل نشوید. دستتان را بالا بگیرید. چون من خودم از این افراد هستم. نوجوان نیستم اما گاهی از آسیب رساندن به خودم لذت میبرم – باشد، پیش دکتر می روم؛ اینگونه نگاه نکنید- یک روز کاسهی صبرم لبریز شد. افکار مرگبار متعدد مانند اینکه خودم را جلوی ماشین بیاندازم به مغزم هجوم آوردند. نتوانستم متوقفشان کنم. پس پیش یکی از دوستانم که هنر ظریف ثبت ابدیِ جوهر بر روی پوست آدمی دارد – یا همان تتوکار- رفتم. شاید شما نیز همعقیده با مادرم باشید که گفت: «نه همون خودت رو بکشی بهتره تا اینکه بخوای بدنات رو خالکوبی کنی» باید در جواب شما بگویم تتو تاریخچهی طول و درازی دارد و انسانها وقتی که روی دیوار غارها نقاشی میکشیدند گفتند چرا روی بدن خودمان اینکار را نکنیم و نیز یه شاهدخت سیبریایی حدود ۲۵۰۰ سال پیش در گذشته تتوهای بسیار جذابی داشته که بسیار زیبا و شبیه به تتوهای امروزی بوده است. آری. من فعلا قصد ندارم خودم را بکشم. به جایش تصمیم گرفتم تتو یا به باور خیلیها خالکوبی کنم.
امروز ۱۳ام مرداد ماه است. به خانهی دوستم رفتم. او را باید ببینید. از آن دخترهایی است که گویی از وسط فیلمهای هالیود به بیرون پرتاب شده است. اسمش بوردون است. این نامی است که من روی او گذاشتهام. کلمهای فرانسوی به معنای زنبور عسل. از من نپرسید چرا زنبور عسل چون من خودم هم دلیلاش را نمیدانم، فقط میدانم زنبور عسل و یا شاید رنگ زرد را دوست دارد. چهرهای معصوم و چند تا تتو بر روی بدنش دارد. مثلا به تازگی چشم لوسیفر را روی دستش تتو کرده است. چشم چپ یک پسر جوان که از شدت عصبانیت اخم کرده بود و با این حال قطرهای اشک از چشمش سرازیر شده بود. وارد اتاق کار بوردون که بشوی، وسط اتاق صندلی چرم راحت مشکی، مخصوص عمل تتو و بقیهی وسایل کارش به چشم میخورد. روی دیوار هم نقاشیهایی که کشیده بود را چسبانده بود. حتی نقاشیهای چهره بر روی سفال. لعنتی، او واقعا هنرمند بود. گوشهای از اتاق هم قفسهی کتاب به چشم میخورد. این باعث شد خیلی بیشتر به او علاقه مند شوم. دو گربهی فربه دارد. آن یکی که خاکستری بود اسمش مخمل و دیگری که رنگ غالباش زرد و نارنجی است، اسمش پنبه است. خیلی متکبر و بیتفاوت برای خودشان چرت میزدند. باورتان نمیشود پنبه وقتی هیجان زده میشد مردمک سیاه چشمش دوبرابر بزرگتر میشد و باز به حالت عادی باز میگشت. قسم میخورم تاکنون نظیرش را ندیده بودم. شنیدهام که گربهها موجودات مستقلی هستند و افرادی که گربه دوست هستند هم اینگونه مستقلاند. همچنین گربه دوستها افرادی خلاق، هنرمند و درونگرا هستند. در مطالعهای توسط دانشگاه کارول، ویسکانسین، روانشناسان دریافتند که افراد گربهدوست معمولا تحصیلات بالاتری دارند و در آزمونهای هوشی نمرهی بالاتری میگیرند. به نظر من باید درست باشد چون بوردون واقعاً باهوش و منحصر به فرد است.
در را که به رویم باز کرد لبخند زدم و گفتم: «سلام عزیزم. اومدم پیشت تا از مشکلاتم فرار کنم.» وقتی از من پرسید که چه طرحی میخواهم تتو کنم، گفتم: «چهرهی خدا تو نقاشی آفرینش میکل آنژ». پرسید: «تو به خدا اعتقاد داری؟!» در جوابش گفتم: «خدا مثل عشق میمونه، بعضیها تو زندگی بهش اعتقاد دارن و بعضیها ندارن. و بنظرم اگه خدایی هم وجود داشته باشه فکر نکنم اینکه من و تو بهش اعتقاد داشته باشیم یا نه براش مهم باشه.» بوردون گفت: «ولی من به عشق اعتقاد دارم و میدونم، درد عشق از درد سوزن تتو دردناک تره». چون من نمیتوانستم نظری در این مورد بدهم، بحث را عوض کردم. به بوردون گفتم: «راستی میدونستی اولین آدمی که روی بدنش خالکوبی داشته یه مرد یخ زدهای بوده به اسم اوتزی! مربوط به ۳۱۰۰ تا ۳۳۷۰ سال قبل از میلاد. شصت و یکی تتو روی بدنش بوده»
بوردون گفت: «اما من شنیدم که اونا جای طب سوزنی بوده»
-«نه! ثابت نشده. روی بدنش جای خالکوبی بوده. تازه میدونستی دوران یونان و رم باستان روی بدن جنایتکارا و بردهها خالکوبی میکردن که اگه فرار کردن سریع تشخیص داده بشن؟!»
-«خیلی جالبه، یه چیزی زمانی زشت و حتی ممنوعه بوده و وقتی سالها ازش گذشته، طرفدار پیدا میکنه. آدم واقعا میمونه چی خوبه، چی زشت. چون شاید صد سال دیگه چیزی که باورش داشتم دیگه منسوخ شده باشه. میدونی خرافات واقعا تو زندگی آدما نقش مهمی داشته و داره؟»
خرافات! واقعا چیز عجیبی بود. شاید فکر کنید کشور ایران درگیر خرافات بیشماری بوده و هست. باید بگویم برای مثال در کشور فنلاند مردم باور داشتند اگر کسی عنکبوتی را بکشد حتما روز بعد باران خواهد آمد. و یا مصر هم همانند ایران باور داشتند اگر قیچی را بدون اینکه بخواهی چیزی را ببری، باز و بسته کنی اتفاق بدی میافتد. و یا در اسپانیا مردم معتقد بودند با پای چپ نباید وارد اتاقی شوید چون باعث بدشانسی می شود. مشابه همین قضیه را معلم ما در مدرسه به ما آموخت که با پای راست وارد سرویس بهداشتی نشویم. خرافات همان اعتقادات آدمهاست. آنهایی که به آن باور ندارند و آنها را چرت و مزخرف میدانند به آن میگویند خرافات. مثلا در شهرستانی که من به دنیا آمدم، اگر دختر مجردی تتو بزند شوهر خوبی گیرش نخواهد آمد. و بهاحتمال زیاد او دختر نجیب و پاکی نیست. در کشور تایوان در بعضی مناطقش بعد ازدواج خالکوبی میکردند که از زمرهی مجردها جدا شوند. و در آمریکا در بعضی قبیلهها دخترها به محض رسیدن به بلوغ خالکوبی میکردند، زیرا معتقد بودند یک زن بدون خالکوبی نمیتواند وارد عالم روح شود.
داشتم حواسم را با فکر کردن به این موضوعات پرت میکردم تا کمتر متوجه درد تتو شوم. به بوردون گفتم: «خودکشی ولی همیشه بد بوده بین آدما. ولی خب وقتی تولدت ناخواسته بوده چی میشه مرگت خود خواسته باشه؟!»
بوردون مکثی کرد و گفت: «بابات چطوره؟! حالش بهتر نشده؟!»
آهی از اعماق وجود کشیدم و گفتم: «نه همونطوریه. آنقد که یه گوشه افتاده و تکون نمیخوره، زخم بستر گرفته.»
– نگران نباش. حتما حالش بهتر میشه. پاشو تتوت تموم شد.
پدر. او اولین مردی بود که در زندگیام دیده بودم. یک جورهایی خدایم بود. یک سال است که بر روی تخت افتاده و نمیتواند تکان بخورد. اما خیلی خوب صحبت میکند.
به تتوام نگاه کردم. چهرهی فرزانه ی پیرمردی که خدا نام دارد. و اما چرا میکلآنژ خدا را در هیبت مردی ترسیم کرده بود و آیا اصلاً خودش خداباور بود یا نه!؟ اینها چیزهایی هستند که سعی دارم درکشان کنم. گاهی فکر میکنم شاید خدا، خود ما انسانها باشیم. یا شاید همانطور که مردم باستان معتقد بودند خدا همیشه بوده و ما را خلق کرده و یا شایدم به هر چیزی که مینگریم تجلی از حضور خداوند باشد. من قضاوت نمیکنم. اما فکر کنم مهمترین چیزی که به آن باور دارم مرگ خودخواسته است. آخرین باری که خواستم این کار را بکنم یک شکلات مغزدار مرا به زندگی بازگرداند. وقتی میخواستم بمیرم، شدیدا هوس خوردن آن شکلاتهایی که در کیفم بود را کردم و این چنین بود که از مرگ خودخواسته رهایی یافتم. هر وقت خواستید معنای واقعی زندگی را بفهمید، سعی در تظاهر به خودکشی کنید. بعد از آن تصمیم گرفتم کمی به مرگ فکر نکنم. به بوردون گفتم: «میدونی باورهام منو زنده نگه داشته. ایمان چیز خوبیه. دقیقا چیزیه که با امید مخلوط شده.» بوردون خندید و گفت: «باور؟ باورهات خرافاتن یا نه؟» سعی کردم سؤالش را نشنیده بگیرم.
گفتم: «من دیگه باید برم.»
دوباره لبخندی زد و گفت: «خدای میکلآنژ نگهدارت باشه. هر وقت فکر خودکشی به سرت زد بیا تا برات تتو بزنم.» خندیدم و به نشانهی تایید سرم را تکان دادم. من به زندگی بسیار بیشتر مشتاق بودم تا به مرگ. مرگ بماند برای بعد.
از خانهی بوردون که پایم را بیرون گذاشتم مادرم با من تماس گرفت. کمی استرس گرفتم. نمیدانستم فشارم از چندین ساعت متوالی تتو زدن، بالا و پایین شده یا تماس یک بارهی مادرم دلم را لرزانده بود. جواب دادم.
صدای لرزان مادرم را از پشت گوشی به سختی میشنیدم
ـ مامان چیزی شده؟!
ـ دخترم زودتر بیا خونه. بابات… بابات…
دیگر چیزی نمیشنیدم. مرگ همانند خرمگسی دور سر من میچرخد، حتی اگر بخواهم به او فکر نکنم.
در راه بازگشت به این فکر کردم که قرار است خیلی بیشتر از اینها پیش بوردون بیایم.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید